سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.
 
 
 
پس از این جست‌وجو و تامل در دو مجموعه شعر آخر قیصر امین‌پور درمی‌یابیم که موضوع چند صدایی و منطق مکالمه که روشی است برای تحلیل و شناخت امکانات زبان نثر به ویژه در رمان‌نویسی...
نشانه‌هایی از چندصدایی و منطق گفت‌وگو در شعر قیصر امین‌پور
«هر سخن (به عمد یا غیرعمد، آگاه یا ناآگاه) با سخن‌های پیشین که موضوع مشترکی با هم دارند و با سخن‌های آینده، که به یک معنا پیشگویی و واکنش به پیدایش آنهاست، گفت‌وگو می‌کند.
آوای هر متن در این «همسرایی» معنا می‌یابد. این نکته تنها در مورد ادبیات صادق نیست، بل در حق هر شکل سخن کارآیی دارد. فرهنگ به این اعتبار، مکالمه‌ای است میان انواع سخن (که در ناخودآگاه همگانی وجود دارند). فرهنگ «بیرون منطق مکالمه» بی‌معناست. در میان انواع بیان، بیان هنری رمان شکلی است که این همسرایی یا چندآوایی را بهتر بازتاب کرده است». (احمدی، 1382، ص 93)
منطق مکالمه در واقع بیانگر روشی است برای شناخت منش درونی انسان از طریق تامل در مناسبات او با دیگران و با جهان پیرامون، به عبارت دیگر رمان چندآوایی به جای پرداختن به «حقیقت درونی» افراد، مناسبات میان افراد را از طریق مکالمه مطرح می‌کند تا حقیقتی که در این مناسبات است آشکار شود.
میخائیل باختین در تحلیل رمان‌های داستایوسکی تفاوت بارز زبان این شیوه رمان‌نویسی را با شیوه رمان‌نویسی تک صدایی بیان می‌کند و در تحلیل زبان شاعرانه می‌نویسد:
«زبان در آثار شاعرانه، خود را مانند مقوله‌ای به محقق می‌رساند که شک و تردیدی به آن راه ندارد و بحث ناپذیر و جامع است. شاعر همه چیز را از دریچه چشم زبانی خاص و در اشکال درونی آن زبان می‌بیند، درک می‌کند و درباره‌اش می‌اندیشد. او برای بیان هیچ چیزی نیازمند کمک زبان دیگر یا زبان بیگانه نیست. زبان گونه‌های شاعرانه، یک جهان واحد یکپارچه بطلمیوسی است که ورای آن هیچ چیز وجود ندارد و نیاز به هیچ چیز دیگر نیست. مفهوم جهان‌های زبانی فراوان که همگی توانایی مفهوم پردازی و گویایی یکسان داشته باشند اساساً از سبک شاعرانه دریغ شده است.
جهان شعر، صرفنظر از تناقضات و تضادهای حل نشدنی‌ای که شاعر در آن خلق می‌کند همواره با گفتمانی یکپارچه و سالم بازنمایی می‌شود. تناقضات، تضادها و تردیدها در موضوع، تفکرات، تجارب زنده و به طور خلاصه در موضوع اثر باقی می‌مانند اما به خود زبان راه نمی‌یابند. در شعر، حتی گفتمانی که درباره تردیدهاست، باید در قالب گفتمانی ریخته شود که هیچ تردیدی به آن راه ندارد. (باختین، 1387، ص376)
بنابراین از نظر باختین زبان شعر، زبانی است یگانه که برگزیده شاعر است «البته این بدان معنا نیست که دگر مفهومی یا زبان بیگانه به هیچ وجه راهی به اثر شاعرانه ندارند. مطمئناً امکان وجود چنین مقولاتی با محدودیت‌هایی روبه‌روست؛ دامنه خاصی از دگر مفهومی فقط در گونه‌های سطح پایین  مثل گونه‌های هجو و خنده‌دار و نظایر اینها امکان‌پذیر است. در عین حال، دگر مفهومی (زبان‌های اجتماعی ـ ایدئولوژیک دیگر) در وهله نخست می‌تواند از طریق گفتار شخصیت‌ها به گونه‌های شاعرانه ناب راه یابد، اما در چنین بافتی دگر مفهومی مقوله‌ای عینی است... حتی وقتی شاعر از امور غریبه سخن می‌گوید، از زبان خود استفاده می‌کند. او هرگز برای پرتو افکنی برجهانی غریبه متوسل به زبانی بیگانه نمی‌شود، حتی اگر آن زبان، تناسب بیشتری با جهان مزبور داشته باشد.» (باختین، 1387، ص 377)
این داوری باختین درباره زبان شعر قابل تأمل است، آیا شعر در زبان روسی درآن دوران صرفاً با زبان شاعرانه خاص و زبان شاعرانه مقدس یعنی زبانی تحکم‌آمیز، جزمی و محافظه‌کار و بدون بهره‌گیری از گویش‌های اجتماعی غیرادبی عرضه می‌شده است؟ و آیا همین ویژگی است که زمینه‌ساز این گونه داوری درباره زبان شاعرانه شده است؟
به هر روی برای بررسی امکانات زبانی در شعر فارسی و احتمال وجود نشانه‌هایی از منطق مکالمه و چند صدایی در شعر، در دو مجموعه شعر از سروده‌های قیصر امین‌پور به جست‌وجو پرداختم این دو مجموعه، آخرین دفترهایی است که در زمان حیات شاعر منتشر شده است: «گل‌ها همه آفتابگردانند» در سال 1381 و «دستور زبان عشق» در سال 1386.
در این جست‌وجو به مباحثی چون، گفت‌وگوی بینامتنی، شناخت از طریق دگرزبانی، شناخت خود از طریق دیگران، گفت‌وگو با محیط اجتماعی و مکالمه میان مقصود گوینده و ادراک مخاطب فرضی نظر داشتم و از این طریق می‌خواستم به تفاوت میان برداشت سطحی از نظریه چندصدایی و ارتباط آن با شعر با وقوع طبیعی آن در زبان شاعرانه اشاره کنم.
1) نمونه‌های گفت‌وگوی بینامتنی، در این نمونه‌ها ضمن اشارات تلمیحی به دیگر متون، در برخی سطرها به یاری شیوه‌های بیانی، تاویل‌های چندگانه از آنها ممکن شده است.
1-1)‌ گفت‌وگو با متون شعر امروز
1-1-1)‌ ... درهوای پشت بام صبح
با نسیم نازک اسفند
دست ورویت را بشویی
حوله نمدار ونرم بامدادان را
روی هُرم گونه هایت حس کنی
و سلامی سبز
توی حوض کوچک خانه
به ماهی‌ها بگویی
(امین‌پور، 1381، ص 10)
2-1-1)‌ ... یادگاری روی دیوار و درخت وسنگ
روی آجرهای خانه
خط نوشتن با نوک ناخن
روی سیب و هندوانه
قفل صندوق قدیم عکس‌های کودکی را باز کردن
ناگهان با کشف یک لحظه
از پس گرد و غبار سال‌های دور
باز هم از کودکی آغاز کردن
(امین‌پور، 1381، ص 13)
فروغ در شعر «عروسک کوکی» از مخفی کردن عکس در ته صندوق حرف می‌زند.
می‌توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
(فروغ فرخزاد، 1363، ص 98)
3-1-1)‌ در شعر «خواب کودکی» با اشاره به شعری از عمران صلاحی ‌‌/‌‌ قطار می‌گذرد از کنار خانه ما‌‌/‌‌ وگیسوانش را به پشت می‌ریزد‌‌/‌‌ برداشتی جدید از این تصویر ارائه می‌شود به گونه‌ای که گویا قطار و محبوبه شاعر در رویای کودکی یگانه شده‌اند وعناصری چون گیسوان، دود و سوت قطار در هم تنیده می‌شوند.
در خواب‌های کودکی‌ام
هر شب طنین سوت قطاری
از ایستگاه می‌گذرد.
دنباله قطار
انگار هیچ گاه به پایان نمی‌رسد
انگار بیش از هزار پنجره دارد
و در تمام پنجره هایش
تنها تویی که دست تکان می‌دهی
آنگاه
در چارچوب پنجره‌ها
شب شعله می‌کشد
با دود گیسوان تو در باد
در امتداد راه مه آلود
در دود
دود
دود...
(امین‌پور، 1381، ص 33)
3-1)‌ گفت‌وگو با متون سنتی و ارائه تاویلی جدید از کلمات و تعابیر آنها
1-3-1)‌ در شعرهای همزاد عاشقان جهان (2) و همزاد عاشقان جهان (3)، در مکالمه با فرهنگ شعر عرفانی، اصطلاحاتی چون خانقاه، مدرسه، سماع، شراب، معشوق، خرقه، تبرک، اشارات، اعجاز در ساختار متنی دیگرگون عرضه می‌شوند:
امروز هم
ما هرچه بوده‌ایم همانیم
ما صوفیان ساده سرگردان
درویش‌های گمشده دوره‌گرد
حتی درون خانه خود هم
مهمانیم
اما کجاست
خرقه و کشکول ما؟
می‌خواهم از کنار خودم برخیزم
تا با تو در سماع درآیم
این دفتر سفید قدیمی
این صفحه خانقاه من وتوست
تا من قلم به دست تو بسپارم
تا تو به دست من بنویسی
بعد...
ـ یک استکان چای !
(پس از خستگی)
ـ این هم شراب خانگی ما!
ـ بی ترس محتسب
(امین‌پور، 1381، ص 16)
... اما
اعجاز ما همین است:
ما عشق را به مدرسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانه کوچک
(امین‌پور، 1386، ص 10)
این بخش شعر گفت‌وگویی است با این بیت مولانا:
هر علم که درمدرسه حاصل گردد
کار دگر است وعشق کار دگراست
2-3-1) شعر کوتاه «گشایش» نمونه‌ای است جامع از مکالمه با متون سنتی شعر که در قالب نیایش بیان شده است:
تو را به راستی،
تو را به رستخیز
مرا خراب کن !
که رستگاری و درستکاری دلم
به دستکاری همین غم شبانه بسته است.
که فتح آشکار من
به این شکست‌های بی بهانه بسته است.
(امین‌پور، 1381، ص 37 )
این شعر یادآور مجموعه‌ای از مفاهیم فرهنگ شعر سنتی است که از منظری دیگر طرح می‌شود. از جمله این بیت حافظ:
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را زجام باده گلگون خراب کن
همچنین تعبیر فتح آشکار عبارت قرآنی «فتحامبینا» را تداعی می‌کند.
2) نمونه گونه‌های مختلف زبانی که سخن گفتن طبقات مختلف اجتماعی را در شعر میسر کرده است.
1-2)‌ زبان گفت‌وگوی عموم و اصطلاحات و تعابیر خاص آن که در هم‌نشینی با سایر گونه‌های زبانی، به خوبی فضای طبیعی سخن را برای مخاطب باورپذیر ساخته است.
1-1-2) تکیه داده‌ام به باد
با عصای استوایی‌ام
روی ریسمان آسمان
ایستاده‌ام
بر لب دو پرتگاه ناگهان
ناگهانی از صدا
ناگهانی از سکوت
زیر پای من
دهان دره سقوط
باز مانده است
ناگزیر
با صدایی از سکوت
تا همیشه
روی برزخ دو پرتگاه
راه می‌روم
سرنوشت من سرودن است
(امین‌پور، 1381، ص 31)
در این شعر به شیوه ایهام تناسب، اصطلاحات عامیانه (آسمان و ریسمان بافتن) و (دهان‌دره) و همچنین تعبیر تکیه برباد دادن برای بیان وضعیت خاص شاعر به هنگام سرودن شعر به کار رفته است.
2-2) زبان نوشتاری رایج در مکاتبات اداری و مطبوعاتی که به نظر می‌رسد چندان با زبان شاعرانه سنخیت نداشته باشد، اما برای انعکاس صدای پیرامون در شعر نقش مؤثر دارد.
خسته‌ام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی بال‌های استعاری
لحظه‌های کاغذی را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگی‌های اداری
آفتاب زرد و غمگین پله‌های روبه پایین
سقف‌های سرد و سنگین، آسمان‌های اجاری
با نگاهی سرشکسته، چشم‌هایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلی‌های خمیده، میزهای صف کشیده
خنده‌های لب پریده، گریه‌های اختیاری
عصر جدول‌های خالی، پارک‌های این حوالی
پرسه‌های بی‌خیالی، نیمکت‌های خماری
رونوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم:
شنبه‌های بی‌پناهی، جمعه‌های بی‌قراری
عاقبت پرونده‌ام را، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحه باز حوادث
در ستون تسلیت‌ها، نامی از ما یادگاری
(امین‌پور، 1381، ص 95)
3-2)‌ غزل «چلگی» نمونه‌ای است کامل از حضور صداهای گوناگون و طبقات مختلف زبانی در کنار یکدیگر:
به سر موی دوست دل بستم
رفت عمر و هنوز پا بستم
کم ما گیر و عذر ما بپذیر
بیش از این برنیامد از دستم
بیش از این خواستم، ولی چه کنم؟
چه کنم؟ چون نمی‌توانستم
مگر این چند روزه دریابم
چله تا در نرفته از شستم...
جرمم این بود: من خودم بودم !
جرمم این است: من خودم هستم!
(امین‌پور، 1381، ص 133)
3)‌ مکالمه با خود زبان و حضور نشانه‌ها و اصطلاحات خاص زبانی که شیوه‌ای برای رهایی از تکتازی و اقتدار زبان شاعرانه:
1-3)‌ فعل بی فاعل
باری من و تو بی‌گناهیم
او نیز تقصیری ندارد
پس بی گمان این کار
کار چهارم شخص مجهول است !
(امین‌پور، 1381، ص 63)
2-3)‌ بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما
بفرمایید هر چیزی همان باشد که می‌خواهد
همان یعنی نه مانند من و مانندهای ما
شب و روز از تو می‌گوییم و می‌گویند کاری کن
که «می‌بینم » بگیرد جای «می‌گویند»های ما
(امین‌پور، 1381، ص40)
در بیت اخیر دو فعل مضارع در جمله به عنوان اسم به کار رفته است یعنی فقط صورت ملفوظ این دو کلمه در جمله حضور دارد و معنای آنها در ذهن مخاطب به بقیه ارکان جمله و به تمامیت غزل می‌پیوندد.
4)‌ مکالمه با مخاطبان فرضی شعر، در این شیوه، شاعر با بهره‌گیری از ظرفیت‌های زبان، متنی را در اختیار مخاطب قرار می‌دهد تا با قرائت‌های مختلف از آن هربار، صدایی متفاوت از شعر دریابد.
1-4)‌ دو شعر «تلقین» و «نیمه پرلیوان» که در پی هم آمده‌اند، بدون استفاده از زبان استعاری و تصویری و فقط با تکیه بر امکان چندگانه خوانی، مخاطبان فرضی را به گفت‌وگو با متن فرا می‌خوانند.
تلقین
این روزها که می‌گذرد
شادم
این که روز‌ها که می‌گذرد
شادم
که می‌گذرد
این روزها
شادم
که می‌گذرد...
(امین‌پور، 1386، ص25)
نیمه پر لیوان
این روزها که می‌گذرد
شادم
زیرا
یک سطر در میان
آزادم
و می‌توانم
هر طور و هرکجا که دلم خواست
جولان دهم
ـ در بین این دو خط ـ
(امین‌پور، 1386، ص26)
5)‌ چند صدایی در حوزه‌های معنایی که به نظر می‌رسد مهم‌ترین گونه منطق مکالمه باشد، یعنی پرسشگری و تردید وعدم قطعیت برای فراهم آوردن زمینه حضور اندیشه‌های متفاوت در شعر:
1-5)
برای رسیدن، چه راهی بردیم
در آغاز رفتن، به پایان رسیدم
من از خیر این ناخدایان گذشتم
خدایی برای خودم آفریدم
(امین‌پور، 1381، ص 108)
2-5) در شعر «حتی اگر نباشی...» همین معنا به گونه‌ای دیگر آمده است:
حتی اگر نباشی، می‌آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی‌تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
(امین‌پور، 1381، ص 125)
3-5) در شعر «نشانه پرسش» به همین پرسش‌ها و گمان‌ها اشاره می‌کند:
چرا همیشه همین است آسمان و زمین؟
زمان هماره همان و زمین همیشه همین؟
اگر چه پرسش بی‌پاسخی است، می‌پرسم:
چرا همیشه چنان و چرا همیشه چنین؟...
( امین‌پور، 1381، ص 53)
4-5) شعر «هبوط در کویر» نمونه‌ای است از صدایی متفاوت در برابر آرمانگرایی یک نسل، چندان که نام شعر نیز تداعی‌کننده دلبستگی‌های آن نسل آرمانگر است.
اول آبی بود این دل، آخر اما زرد شد
آفتابی بود، ابری شد، سیاه و زرد شد
آفتابی بود، ابری شد، ولی باران نداشت
رعد و برقی زد ولی رگبار برگ زرد شد
صاف بود و ساده و شفاف، عین آینه
آه این آینه کی غرق غبار وگرد شد؟
هرچه با مقصود خود نزدیک‌تر می‌شد، نشد
هرچه از هر چیز و هر ناچیز دوری کرد، شد
هر چه روزی آرمان پنداشت، حرمان شد همه
هر چه می‌پنداشت درمان است، عین درد شد
درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود
پس چرا از پشت سر خنجر زد ونامرد شد؟
سر به زیر و ساکت و بی‌دست و پا می‌رفت دل
یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد
(... امین‌پور، 1386، ص 49)
در این شعر چنان که می‌بینیم در بیان معنای «حواس پرتی» قافیه نیز با تغییر جزیی (حرف روی ت که جفت بی واک حرف روی اصلی یعنی د است در این مصراع جایگزین شده است) در عینیت یافتن معنا نقش دارد.
5-5) در شعر «آرمانی» نیز همین صدای متفاوت شنیده می‌شود و «گل‌های کاغذی» این شعر، بعدها در شعر باغ کاغذی، با تاویلی دیگر عرضه می‌شود:
آرمانی
وقتی که غنچه‌های شکوفا
با خارهای سبز طبیعی
در باغ ما عزیز نماندند
گل‌های کاغذی نیز
باسیم خاردار
در چشم ما عزیز نمی‌مانند
(امین‌پور، 1381، ص 65
 
منبع: jamejamonline.ir





تاریخ : یکشنبه 90/4/12 | 11:39 صبح | نویسنده : سیدسعیدبهروزجزین | نظرات ()
شعری در وصف خدا از «قیصر امین‌پور»
 

شعری در وصف خدا از «قیصر امین‌پور»

پیش از اینها فکر می‌کردم خدا/ خانه ای دارد کنار ابرها/ مثل قصر پادشاه قصه ها/ خشتی از الماس خشتی از طلا....
 
اثری از: زنده یاد قیصر امین پور

پیش از اینها فکر می‌کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان
رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل و طوفان، نعره توفنده اش
دکمه ی پیراهن او، آفتاب
برق تیغ خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می‌پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می‌گفتند: این کار خداست
پرس وجو از کار او کاری خطاست
هرچه می‌پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، کورت می‌کند
تا شدی نزدیک، دورت می‌کند
کج گشودی دست، سنگت می‌کند
کج نهادی پای، لنگت می‌کند
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو و غول بود
خواب می‌دیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم
در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می‌شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...
نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می‌کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
...
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدم، خوب و آشنا
زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟
گفت، اینجا خانه‌ی خوب خداست!
گفت: اینجا می‌شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد
گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟
گفت : آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم، نامی ‌از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست، معنی می‌دهد
قهر هم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معنی می‌دهد
هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است...
...
تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود
می‌توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا
می‌توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می‌توان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
می‌توان با او صمیمی ‌حرف زد
مثل یاران قدیمی‌ حرف زد
می‌توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می‌توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می‌توان درباره ی هر چیز گفت
می‌توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا:
پیش از اینها فکر می‌کردم خدا
 
منبع: rasekhoon.net





تاریخ : یکشنبه 90/4/12 | 11:34 صبح | نویسنده : سیدسعیدبهروزجزین | نظرات ()
غم آمده! پس تو کی میایی ای صبر؟!
 
 

غم آمده! پس تو کی میایی ای صبر؟!

تو هدیه زیبای خدایی، ای صبر/ با هر دل خسته آشنایی، ‌ای صبر/ گفتند همان که غم دهد صبر دهد/ غم آمده! پس تو کی میایی ای صبر؟!
 
 میلاد عرفان‌پور
چنان که دست گدایی شبانه می لرزد
دلم برای تو ای بی نشانه می لرزد

هنوز کوچه به کوچه، حکایت از مردی ست
که دستِ بسته او عاشقانه می لرزد

چه رفته است به دیوار و در که تا امروز
به نام تو در و دیوار خانه می لرزد

چه دیده در که پیاپی به سینه می کوبد؟
چه کرده شعله که با هر زبانه می لرزد؟

هنوز از آنچه گذشته است بر در و دیوار
به خانه چند دلِ کودکانه می لرزد

دگر نشان مزار تو را نخواهم خواست
که در جواب، زمین و زمانه می لرزد

ز من شکیب مجو، کوه صبر اگر باشم
همین که نام تو آرند شانه می لرزد

*****
همه شب دست به دامان خدا تا سحرم
که خدا از تو خبر دارد و من بی خبرم

رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری
رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم

گرمی طبعم از آن است که دل سوخته ام
سرخی رویم از این است که خونین جگرم

کار عشق است نماز من اگر کامل نیست
آخر آنگاه که در یاد توام در سفرم

این چه کرده است که هرروز تورا می بیند؟
من از آیینه به دیدار تو شایسته ترم

عهد بستم که تحمل کنم این دوری را
عهد بستم ولی از عهد خودم می گذرم

مثل ابری شده ام دربه درِ شهربه شهر
وای از آن دم که به شیراز بیفتد گذرم...

*****
تو هدیه ی زیبای خدایی، ای صبر!
با هر دل خسته آشنایی، ای صبر!

گفتند همان که غم دهد صبر دهد
غم آمده! پس تو کی میایی ای صبر؟!

"میلاد عرفان پور" شاعر جوان، متولد 1367 شیراز و ساکن تهران است. او دانشجوی کارشناسی معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات دانشگاه امام صادق (ع) است و سابقه 12 سال فعالیت در حوزه شعر دارد.
این عضو بنیاد ملی نخبگان، تا به حال، مقام‌های بسیاری را در ده‌ها جشنواره شعر از آن خود کرده است که از آن جمله عبارتند از: مقام اول جشنواره جوان خوارزمی 1385، کسب سرو زرین جشنواره بین المللی شعر فجر1386، کسب جایزه ادبی قیصر امین پور1386، برگزیده جشنواره تقریب مذاهب اسلامی1389، برگزیده شب شعر بزرگ عاشورا در چهار سال84تا 88 و .... آثاری که تا به حال از او منتشر شده است، عبارتند از: «از شرم برادرم»، «پاییز بهاریست که عاشق شده است»، «پادشهر»، «جشن فراموشی ها» و «دیگری».
منبع: bornanews.ir
 





تاریخ : یکشنبه 90/4/12 | 11:33 صبح | نویسنده : سیدسعیدبهروزجزین | نظرات ()
داستان: «مزاحم» اثر خورخه لوئیس بورخس
 

داستان: «مزاحم» اثر خورخه لوئیس بورخس

به هر روی «مزاحم» ‎‎یکی از معروف‎ترین و محبوب‎ترین قصه‎های بورخس به شمار می‎آید. از اهالی ادبیات گذشته، بسیاری شیفتگان سینما در ایران و به خصوص علاقمندان سینمای....
 
داستان کوتاهی از ادبیات امریکای لاتین (ترجمه: احمد میرعلائی)
بورخس نیاز به معرفی ندارد، نویسنده‎ای که به قول خودش، همواره به عنوان کسی شناخته می‎شد که جایزه نوبل به او نداده‎اند! جایزه‎ای که بی‎اغماض چیزی به اعتبار بورخس نمی‎افزود، و چه بسا خود اعتبار بیشتری می‎یافت و این سوال همیشگی باقی نمی‎ماند که چرا به بورخس جایزه نوبل داده نشد؟!
به هر روی «مزاحم» ‎‎یکی از معروف‎ترین و محبوب‎ترین قصه‎های بورخس به شمار می‎آید. از اهالی ادبیات گذشته، بسیاری شیفتگان سینما در ایران و به خصوص علاقمندان سینمای کیمیایی نیز به این داستان عنایتی ویژه دارند، چرا که منبع اقتباس مسعود کیمیایی بوده برای ساخت یکی از بهترین و  شاعرانه‎ترین فیلمهایش به نام «غزل» که در سال ???? ساخته شد.

مزاحم
در گذشتن از عشق زنان
از لحاظ جسمی کاملاً از جمعیت گردن‌کلفت محل که نام بدشان را به کوستابراوا وام داده بودند مشخص بودند. این موضوع، و چیزهای دیگری که ما نمی‌دانیم، به شرح این موضوع کمک می‌کند که چه‌قدر آن دو به هم نزدیک بودند؛ در افتادن با یکی از آن‌ها به منزله تراشیدن دو دشمن بود.
نیلسن‌ها عیاش بودند، ولی عشق‌بازی‌های وحشیانه آنان تا آن موقع به سالن‌ها و خانه‌های بدنام محدود می‌شد. از این‌رو، وقتی کریستیان خولیانا بورگس را آورد تا با او زندگی کند مردم محل دست از ولنگاری بر نداشتند. درست است که او بدین وسیله خدمتکاری برای خود دست و پا کرد، ولی این هم درست است که سرا پای او را به زرو زیورهای پرزرق‌وبرق آراست و در جشن‌ها او را همراه خود می‌برد. در جشن‌های محقر اجاره‌نشینان، جایی‌که فیگورهای چسبیده تانگو ممنوع بود و هنگام رقص طرفین فاصله قابل ملاحظه‌ای را حفظ می‌کردند. خولیانا سیه چرده بود، چشمان درشت کشیده داشت، و فقط کافی بود به او نگاه کنی تا لبخند بزند. در ناحیه فقیر نشین که کار و بی‌مبالاتی زنان را از بین می‌برد او به هیچ‌وجه بد قیافه نبود.
ابتدا، ادواردو همراه آنان این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. بعد برای کار یا به دلیل دیگری سفری به آرسیفس کرد؛ از این سفر با خود دختری را آورد که از کنار جاده بلند کرده بود. پس از چند روزی، او را از خانه بیرون انداخت. هر روز بد عنق‌تر می‌شد، تنها به بار محله می‌رفت و مست می‌کرد و با هیچ‌کس کاری نداشت. او عاشق رفیقه کریستیان شده بود. در و همسایه، که احتمالاً پیش از خود او متوجه این امر شده بودند، با شعفی کینه‌جویانه چشم‌به‌راه رقابت پنهانی بین دو برادر بودند.
یک شب وقتی ادواردو دیروقت از بار محله برمی‌گشت اسب سیاه کریستیان را به نرده بسته دید. در حیاط برادر بزرگ‌تر منتظر او بود و لباس بیرون پوشیده بود. زن می‌آمد و می‌رفت و ماته می‌آورد. کریستیان به ادوراردو گفت: «می‌رم محل فاریاس مهمانی. خولیانا پیش تو می‌مونه. اگه از اون خوشت میاد، ازش استفاده کن.»
لحن او نیم‌آمرانه، نیم‌صمیمی بود. ادواردو ساکت ماند و به او خیره شد، نمی‌دانست چه‌کار بکند. کریستیان برخاست و فقط با ادواردو خداحافظی کرد؛ خولیانا فقط برای او حکم یک شیئ را داشت، به روی اسب پرید و با بی‌خیالی دور شد.
 
از آن شب به بعد، آن‌ها مشترکا از زن استفاده می کردند. هیچ‌کس جزییات آن رابطه پلید را نمی‌دانست، این موضوع افراد نجیب محله فقیر نشین را به خشم‌ آورد. این وضع چند هفته‌ای ادامه داشت، ولی نمی‌توانست پایدار باشد. دو برادر بین خودشان حتی هنگامی که می‌خواستند خولیانا را احضار کنند نام او را نمی‌بردند؛ ولی او را می‌خواستند و بهانه‌هایی برای مناقشه پیدا می‌کردند. مشاجره آنان بر سر فروش پوست نبود، سر چیز دیگر بود. بدون آن‌که متوجه باشند، هر روز حسودتر می‌شدند. در آن محله خشن، هیچ مردی هیچ‌گاه برای دیگران، یا برای خودش فاش نمی‌کرد که یک زن برای او اهمیت چندانی دارد، مگر به عنوان چیزی که ایجاد تمایل می‌کند و به تملک در می‌آید، ولی آن دو عاشق شده بودند. و این برای آنان نوعی تحقیر بود. یک روز بعد از ظهر در میدان لوماس، ادواردو به خوآن ایبررا برخورد، خوآن به او تبریک گفت که توانسته است «تکه» خوشگلی برای خودش دست و پا کند. به نظرم، آن وقت بود، که ادواردو او را کتک مفصلی زد. هیچ‌کس نمی‌توانست در حضور او، کریستیان را مسخره کند.
زن، با تسلیمی حیوانی به هر دو آن‌ها می‌رسید، ولی نمی‌توانست تمایل بیش‌تر خود را نسبت به برادر جوان‌تر، که، گرچه به این قرارداد اعتراض نکرده بود، ولی آن را هم نخواسته بود، پنهان دارد.
یک روز، به خولیانا گفتند که از حیاط اول برای‌شان دو صندلی بیاورد، و خودش هم مزاحم نشود، چون می‌خواستند باهم حرف بزنند. خولیانا که انتظار یک بحث طولانی را داشت، برای خواب بعد از ظهر دراز کشید، ولی به‌ ‌زودی فراخوانده شد. وادارش کردند که تمام مایملکش را بسته‌بندی کند و تسبیح شیشه‌ای و صلیب نقش‌دار کوچکی را که مادرش برای او به ارث گذاشته بود از قلم نیندازد. بدون هیچ توضیحی، او را در ارابه گذاشتند و عازم یک سفر بدون حرف و خسته‌کننده شدند. باران آمده بود، به زحمت می‌شد از راه‌ها گذشت و ساعت یازده شب بود که به مورون رسیدند. آن‌ها او را تحویل خانم رییس یک روسپی خانه دادند. معامله قبلاً انجام شده بود و کریستیان پول را گرفت، و بعداً آن را با ادواردو قسمت کرد.
در توردرا، نیلسن‌ها، همان‌طور که برای رهایی از تار و پود عشق سهمناک‌شان دست‌وپا می‌زدند (که همچنین چیزی در حدود یک عادت بود) سعی کردند شیوه‌های سابق‌شان را از سر بگیرند و مردی در میان مردان باشند. به بازی‌های پوکر، زد و خورد و می‌خوارگی گاه و گدار برگشتند. بعضی مواقع، شاید احساس می‌کردند که آزاد شده‌اند، ولی بیش‌تر اوقات یکی از آنان به مسافرت می‌رفت، شاید واقعاً، و شاید به ظاهر. اندکی پیش از پایان سال برادر جوان‌تر اعلام کرد که کاری در بوئنوس آیرس دارد. کریستیان به مورون رفت، در حیاط خانه‌ای که ما می‌شناسیم اسب خال‌خال ادواردو را شناخت. وارد شد، آن دیگری آن‌جا بود، در انتظار نوبتش. ظاهراً کریستیان به او گفت: «اگه این طوری ادامه بدیم، اسبارو از خستگی می‌کشیم، بهتره کاری برای اون بکنیم.»
او با خانم رییس صحبت کرد، چند سکه‌ای از زیر کمربندش بیرون آورد و آن زن را با خود بردند. خولیانا با کریستیان رفت، ادواردو اسبش را مهمیز زد تا آنان را نبیند.
به نظام قبلی‌شان باز گشتند. راه حل ظالمانه با شکست مواجه شده بود، هر دو آن‌ها در برابر وسوسه آشکار کردن طبیعت واقعی خود تسلیم شده بودند. جای پای قابیل دیده می‌شد، ولی رشته علایق بین نیلسن‌ها خیلی محکم بود ـ که می‌داند که از چه مخاطرات و تنگناهایی با هم گذشته بودند ـ و ترجیح می‌دادند که خشم‌شان را سر دیگران خالی کنند. سر سگ‌ها، سر خولیانا، که نفاق را به زندگی آنان آورده بود.
ماه مارس تقریباً به پایان رسیده بود ولی هوا هنوز گرم نشده بود. یک روز یک‌شنبه (یک‌شنبه‌ها رسم بر این بود که زود به بستر روند) اداردو که از بار محله می‌آمد، کریستیان را دید که گاوها را به ارابه بسته است. کریستیان به او گفت:«یالله. باید چند تا پوست برای دکون پاردو ببریم. اونا رو بار کردم. بیا تا هوا خنکه کارمونو جلو بندازیم.»
محل پاردو، به گمانم، در جنوب آن‌جا قرار داشت، راه لاس ترو پاس را گرفتند و بعد به جاده فرعی پیچیدند. مناظر اطراف به آرامی زیر لحاف شب پنهان می‌شد.
به کنار خلنگ‌زار انبوهی رسیدند. کریستیان سیگاری را که روشن کرده بود به دور انداخت و با خون‌سردی گفت: «حالا دست بکار بشیم، داداش. بعد لاشخورا کمکمون می‌کنن. اونو امروز کشتم. بذار با همه خوبیاش این‌جا بمونه و دیگه بیش‌تر از این صدمه‌مون نزنه.»
در حالی‌که تقریبا اشک می‌ریختند، یک‌دیگر را در آغوش کشیدند. اکنون رشته دیگری آنان را به یکدیگر نزدیک‌تر کرده بود، و این رشته زنی بود که به طرزی غمناک قربانی شده بود و نیاز مشترک فراموش کردن او.
پی نوشت:
*چای گواتمالایی
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
شموئیل ?:??
آن‌ها مدعی‌اند (گرچه احتمالش ضعیف است) که داستان را ادواردو، برادر جوان‌تر از برادران نلسون، بر سر جنازه کریستیان، برادر بزرگ‌تر، که به مرگ طبیعی در یکی از سال‌های ???? در ناحیه مورون، مرد گفته است. مطمئناً در طول آن شب دراز بی‌حاصل، در فاصله صرف ماته (*) کسی باید آن را از کس دیگر شنیده باشد و آن را تحویل سانتیاگودابووه داده باشد، کسی که داستان را برای من تعریف کرد. سال‌ها بعد، دوباره آن را در توردرا جایی که همه وقایع اتفاق افتاده بود؛ برایم گفتند. داستان دوم، که به طرز قابل ملاحظه‌ای دقیق‌تر و بلندتر بود، با تغییر و تبدیلات کوچک و معمول داستان سانتیاگورا تکمیل نمود. من آن را می‌نویسم چون، اگر اشتباه نکرده باشم، این داستان مختصر و غمناک، نشان‌دهنده وضع خشن زندگی آن روزها در کناره‌های رودخانه پلاته است. من با دقت و وسواس زیاد آن را به رشته تحریر می‌کشم، ولی از هم اکنون خود را می‌بینم که تسلیم وسوسه نویسنده شده و بعضی از نکات را تشدید می‌کنم و راه اغراق می‌پویم.
در توردرا، آنان را به اسم نیلسن‌ها می‌شناختند. کشیش ناحیه به من گفت که سلف او با شگفتی به یاد می‌آورده که در خانه آن‌ها یک کتاب مقدس کهنه دیده است با جلدی سیاه و حروفی گوتیک، در صفحات آخر، نظرش را نام‌ها و تاریخ‌هایی که با دست نوشته شده بود جلب کرده بود. این تنها کتاب خانه بود. بدبختی‌های ثبت شده نیلسن‌ها گم شد همان‌طور که همه چیز گم خواهد شد. خانه قدیمی، که اکنون دیگر وجود ندارد، از خشت خام ساخته شده بود، آن طرف دالان، انسان می‌توانست حیاطی مفروش با کاشی‌های رنگی و حیاط دیگری با کف خاکی ببیند. به هر حال، تعداد کمی به آن‌جا رفته بودند، نیلسن‌ها نسبت به زندگی خصوصی خودشان حسود بودند. در اطاق‌های مخروبه، روی تخت‌های سفری می‌خوابیدند؛ زندگی‌شان در اسب، وسائل سوارکاری، خنجرهای تیغه کوتاه، خوش‌گذرانی پرهیاهو در روزهای شنبه و مستی‌های تعرض‌آمیز خلاصه می‌شد. می‌دانم که آنان بلند قد بودند و موهای قرمزی داشتند که همیشه بلند نگه می‌داشتند. دانمارک، ایرلند، جاهایی که حتی صحبتش را هم نشنیده بودند در خون آن دو جوش می‌زد. همسایگان از آنان می‌ترسیدند، همان‌طور که از تمام مو قرمزها می‌ترسیدند، و بعید نیست که خون کسی به گردنشان بود. یک بار، شانه‌به‌شانه، با پلیس در افتادند. می‌گفتند که برادر کوچک‌تر دعوایی با خوآن ایبررا کرده، و از او نخورده بود که، مطابق با آن‌چه ما شنیده‌ایم، کامال قابل ملاحظه است. آنان گاوچران، محافط احشام و گله‌دزد بودند و گاه‌گاهی کلاهبرداری می‌کردند. به خست مشهور بودند، بجز هنگامی که قمار و شراب‌خواری دست و دل‌شان را باز می‌کرد. از اعقاب آنان، و آن که از کجا آمده‌اند کسی چیزی نمی‌دانست. آنان صاحب یک ارابه و یک جفت گاو بودند.





تاریخ : یکشنبه 90/4/12 | 11:31 صبح | نویسنده : سیدسعیدبهروزجزین | نظرات ()
داستان کوتاه: پیرمردی خیلی خونـسرد
 
 

داستان کوتاه: پیرمردی خیلی خونـسرد

داخل باغ پریده بود تا برای پیرمرد که دور تا دور صورت گرد و سرخش با هاله‌ای موهای سفید کم‌پشت پوشیده شده بود، توضیح دهد که او خدای قادر مطلق سیاره‌ای است که شاید....
 
پیرمردی خیلی خونـسرد
نوشته ماریتا جوداکووا
کارآگاه کرافت صفحه «اخبار جهان» روزنامه را باز کرد و با قیافه‌ای حاکی از رضایت به نشانه تایید، سر تکان داد.
خبری که در انتظار خواندنش بود، در آن صفحه چاپ شده بود: «دیروز، ?? ژانویه اخترشناسان بار دیگر از مشاهده پدیده عجیبی در سیاره «پریان دریایی» شگفت‌زده شدند. آنان بر سطح بسیار وسیعی از این سیاره، در حدود ده هزار کیلومترمربع، نور شدیدی مشاهده کرده‌اند که منبع آن ناشناخته است. بروز چنین پدیده‌هایی در این سیاره از بیست سال پیش آغاز شده ‌است. استیون و لیومی، برجسته‌ترین پژوهشگران تمدنهای ماورای زمینی، این پدیده‌ها را فاجعه‌های بسیار مخربی برای ماده و موجودات زنده می‌دانند. به نظر آنان ناتوانی آشکار در پیش‌بینی این فاجعه‌ها و مقابله با آنها با تمدن موجود در سیاره پریان دریایی، که علم ما آنرا بسیار تکامل‌یافته می‌داند، تضادی آشکار و توضیح‌ناپذیر دارد. باید خاطرنشان کنیم که تا کنون دوره پیدایش این نورها در طی دو دهه اخیر و نه هیچ قانون دیگری در مورد آنها مشخص نشده ‌است.»
 
کرافت همچنان که روزنامه را تا می‌کرد با خود گفت: «معلوم است دیگر، تا حالا که نتوانسته‌اند و هرگز هم نخواهند توانست.»
او بادقت خبر را برید و در پرونده قطوری گذاشت و بقیه روزنامه را در سبد کاغذهای باطله پرت کرد و به سختی از جایش بلند شد.
گرما به‌طور محسوسی فروکش کرده‌بود و او می‌توانست پیش پیرمرد برود.
پیرمرد با پای برهنه در باغ بود و غروب آفتاب رنگ سرخی به پیراهنش داده ‌بود. او گاه‌گاهی تخته‌ای را رنده می‌کرد تا آنرا به رویه نیمه‌کاره میز نصب کند. تخته صاف و براق بود و هرچند تخته‌های دیگر از زور استفاده رنگ‌ورو رفته بودند، اما میز به نظر پیرمرد نو می‌آمد: میزی مناسب پذیرایی از میهمانان که پشت آن بنشینند و از آب‌وهوا یا از محصول سیب که در آن سال فراوان بود، صحبت کنند. سبدهای پر از میوه همانجا پای درختها بود. نباید فراموش می‌کرد که پیش از نشستن شبنم، آنها را به انبار ببرد.
در صدا داد و پیرمرد کارآگاه کرافت را دید که از دور کلاهش را تکان می‌داد و شادمانه فریاد می‌زد: وقت استراحت نیست؟
پیرمرد تراشه‌ها را جارو کرد و تخته را بین آن دو تای دیگر قرار داد تا صبح فردا آنرا میخ بزند. سپس از میهمانش خواهش کرد که پشت میز بنشیند. اما او مثل همیشه از این کار سر باز زد و روی کنده کوچکی پای یک درخت شمشاد نشست. پیرمرد از بی‌اعتنایی میهمان نسبت به کارش کمی رنجیده بود. اما چندان به دل نگرفت و رفت که نوشیدنی و لیوان بیاورد.
آنها در آرامش با هم از هر دری گپ زدند تا اینکه شب فرارسید. آنگاه به‌آرامی با هم خداحافظی کردند و پیرمرد کرافت را با مهربانی تا آن‌سوی پرچین همراهی کرد و کرافت راه خانه‌اش را درپیش گرفت.
 
پیرمرد برگشت و بی‌آنکه چراغی روشن کند به رختخواب رفت. جیرجیرکی در راهرو آواز می‌خواند. زنجره‌ها در زیر درختها صدا سرداده‌بودند. پیرمرد به درختهای سیبش فکر کرد و به کرافت، مرد خوش‌قلبی که به‌راحتی می‌توانست با باغبان احساس صمیمیت کند و اگر از سالها پیش تا کنون با او دست نداده‌بود، بی‌شک به این خاطر بود که یک بازرس پلیس باید به فکر درجه‌اش هم باشد، وگرنه کسی از او حساب نمی‌برد… سرانجام پیرمرد به خواب رفت.
در این مدت کرافت به‌سوی خانه‌اش می‌رفت و سنگینی آسمان ظلمانی را بر شانه‌هایش حس می‌کرد. مدام آه می‌کشید و عرق پیشانی‌اش را خشک می‌کرد.
شبها تعادل ذهنی‌اش را از دست می‌داد و دیگر نیرویی برایش نمی‌ماند تا سرش را بلند کند و سیاره پریان دریایی را تماشا کند. سیاره‌ای که به طرزی خاص و شوم در هستی‌اش دخالت کرده‌بود. با این همه جای آنرا در گنبد آسمان به‌خوبی می‌دانست و بی‌هیچ تردیدی می‌توانست آنرا با انگشت نشان دهد. هرگز آنرا جز با چشم غیرمسلح ندیده‌بود. تلسکوپی در اختیار نداشت و هیچ نیازی هم به آن نداشت. اخترشناسان با تمام تلسکوپهای جهان نتوانسته‌‌بودند به چیزی پی ببرند که او از بخت بد و بی‌آنکه نفعی به حال کسی داشته‌باشد، دریافته‌بود.
کرافت آدمی باهوش بود و به‌خوبی می‌دانست که اگر برای اعلام کشفش به اداره اختراعات و اکتشافات برود، تا آخر به حرفش گوش نخواهندداد و دو مرد تنومند، از همان‌ها که همیشه جلوی در اداره‌ها ایستاده‌‌اند، بی‌صدا از پشت سر به او نزدیک می‌شوند، دستهایش را با چالاکی به پشت می‌پیچانند و او را با خود به منطقه‌ای سرسبز، به بیمارستان اخترشناسی می‌برند. در آنجا تخت خالی یافت نمی‌شد و بیمارستان همیشه از کاشفان اختران تازه و فضانوردان خودساخته پر بود.
این عین عدالت بود. اگر با کارآگاه کرافت چنین رفتاری می‌شد، او با اشاره سر آنرا تایید می‌کرد. به این دلیل بود که هرگز پا به اداره اخترشناسی و اکتشافات نمی‌گذاشت، زیرا همانقدر از واکنش ثبتی‌ها مطمئن بود که از رابطه بین سیاره پریان دریایی و باغبان پیر.
این فکر جنون‌آمیز در ماه ژوئیه بیست‌سال پیش به ذهنش راه یافته‌بود. باغبان در آن زمان پیر بود، اما او هنوز جوان و در فکر ازدواج بود. چون نامزدش شبها کار می‌کرد، او هم می‌رفت و وقتش را در باغ پیرمرد به کشیدن پیپ و خواندن روزنامه می‌گذراند. بیش از همه به خبرهای مربوط به اخترشناسی علاقمند بود که به تفصیل در روزنامه چاپ میشد. به ستاره‌ها و سیاره‌ها می‌اندیشید و به‌خصوص به سیاراتی که دانشمندان از مدتها پیش اعلام کرده‌بودند که در آنها موجودات ذی‌شعور زندگی می‌کنند، بی‌آنکه تا آن زمان توانسته‌باشند با آن دنیاهای فوق‌العاده دوردست ارتباطی برقرار کنند.
 
آن روز او برای اولین‌بار پشت میز چوبی‌ای که پیرمرد ساخته بود، نشسته بود. میزی بود محکم که پایه‌هایش در زمین فرو رفته‌بود. کرافت روزنامه‌اش را روی میز پهن کرده‌بود و این خبر را می‌خواند که دیروز از ساعت یک بعدازظهر به وقت گرینویچ، ذوب شدید لایه‌های عظیم یخ در سیاره پریان دریایی آغاز شده و این امر مصیبتی است که تمدن آنجا را تهدید می‌کند. ذوب یخ در حدود ساعت هشت شب به‌ کلی قطع شده‌بود. گویی کوره سوزان غول‌آسایی در این سیاره روشن کرده‌بودند.
 
کرافت از یادآوری بقیه ماجرا بیزار بود. دریافته‌بود که اگر فکرش طور دیگری کار می‌کرد، ده سال از زندگیش را به خاطر حل مسئله بیهوده‌ای که روزی او را به مرز جنون کشانده‌بود، به‌هدر نمی‌داد و اگر عقل سالمی برایش مانده‌بود می‌بایست تا آخر عمر برای روح پدرش دعا کند که همیشه آدمی واقع‌بین، قانع و در همه چیز متعادل بود و برای او بنیه‌ای آهنین به ارث گذاشته‌بود.
کرافت در آن زمان پنج‌سال بود که در اداره پلیس خدمت می‌کرد. کارهای ساده موفقیتی برایش در پی نداشت. درحالیکه او به راحتی از پس کارهای به‌ظاهر پیچیده دیگر برمی‌آمد و این به علت قدرت مغرش بود که می‌بایست ساختمان مخصوصی داشته‌ باشد. بسیاری از افراد ترجیح می‌دهند که با امور ساده سروکار داشته‌باشند که رابطه بین آنها آشکار و طبیعی باشد. اما کرافت بین امور بی‌ربط به‌هم و حتی اموری که برقراری رابطه‌ای میان آنها می‌توانست محصول هذیان‌گویی‌های بیماران حاد باشد، ارتباط را می‌دید.
حد فاصلی که در شعور یک فرد عادی، کوه فوجی‌یاما را از خلال‌دندان روی میز متمایز می‌کند، برای کرافت وجود نداشت. تفاوتها و تلاقی‌هایی که برای دیگران نامشهود بود، به ذهنش فشار می‌آورد تا نتایج موثری از آن بیرون بکشد. برایش پیش آمده‌بود که آتش‌سوزی رصدخانه‌ای واقع در مناطق مرتفع کوهستانی را به تغییر ساعت حرکت قطارهای حومه که در پنج‌هزار کیلومتری آنجا در رفت‌وآمد بودند، نسبت دهد و بدین ترتیب تمام ماموران کشف جرم داخلی و خارجی را غرق در حیرت کند…
آن روزی که داشت روزنامه‌اش را می‌خواند، بی‌اختیار به یاد آورد که پیرمرد روز پیش در ساعت یک بعدازظهر ساختن میزش را شروع کرده‌بود و در ساعت هشت تمامش کرده‌بود. این فکر بی‌اهمیت در تمام شب ذهنش را آزار می‌داد. هشت‌روز طول کشید تا توانست این فکر را از سرش بیرون کند. در پایان هفته هنگامی‌که پیرمرد داشت میز تازه‌اش را سنباده می‌کشید، چیزی باورنکردنی در سیاره پریان دریایی رخ داد.
کرافت کوشید که بر تخلیش غلبه کند. سرانجام مجبور شد که مشترک «اداره بریده روزنامه‌ها» شود و از آن زمان به بعد هر چیزی را که درباره سیاره پریان دریایی به زبانهای شناخته‌شده دنیا نوشته ‌می‌شد، از تمام گوشه‌وکنار جهان برایش می‌فرستادند.
دو سال بعد متقاعد شد که سیاره نسبت به کوچکترین تغییری که در میز پیرمرد داده‌ می‌شود، واکنش نشان می‌دهد.
 
کرافت که مطالعات دانشگاهی نسبتا خوبی کرده‌بود، در طی سالهای بعد به بررسی مقاله‌های بسیاری پرداخت و سرانجام پی برد که میز چوبی پیرمرد، یا به‌عبارت بهتر رویه این میز، مدل فعال جهان سیاره پریان دریایی است و تمام تغییرات کوچک و بزرگ آن (از جمله تغییرات غیرقابل رویت ناشی از زمین) به سیاره منتقل می‌شود.
کرافت نزدیک به سه‌سال گرفتار کابوس بود. از تاریکی می‌ترسید. گاهی نیز برعکس بر اثر بی‌خوابی، تنها در جاده‌ای که خانه‌اش را دور می‌زد به قدم زدن می‌پرداخت و با چشمان اشک‌آلود درخشش سرد سیاره پریان دریایی را تماشا می‌کرد. بهمن‌های عظیم سنگها را می‌دید که به یک اشاره دست پینه‌بسته پیرمرد بر سر ساکنان سیاره فرو می‌ریزد.
در پایان دهمین سال به نتایج غیرقابل انکاری رسیده بود. او در تمام این مدت غرق در احتجاج‌های ذهنی بود. تنها یک بار به تجربه‌ای عینی دست زد: روز که دیگر تردیدی برایش نماند و روحس تسلیم شد. هر چند نیروهای رازآمیز درونش همچنان مقاومت می‌کردند و علیه نیروی رام‌نشدنی منطق می‌شوریدند، کرافت به دیدن پیرمرد رفت و به بهانه اینکه یکی از پایه‌های میز لق شده، از او خواست که میخ دیگری بر رویه میز بکوبد.
مدت ضربه‌های چکش، از اولین ضربه تا آخرین آن و فاصله دقیق هر یک از ضربه‌ها را یادداشت کرد. پس از بازگشت به خانه، مقابل رادیو نشست و اخبار ستاره‌ها و سیاره‌ها را گرفت و اولین چیزی که شنید خبر توفان عظیمی در سیاره پریان دریایی بود. زمان دقیق انفجارها و فاصله بین آنها، جزء به جزء با ضربات چکش باغبان منطبق بود.
آن شب کرافت سوگندی یاد کرد که امیدوار بود تا آخرین لحظه زندگی‌اش به آن پایبند بماند. از آن پس هرگز دو متر بیشتر به میز نزدیک نشد و هرگز در آن مورد با پیرمرد حرفی نزد. همچنان به عقل سلیم خود متکی بود و عاقلانه‌ترین کار را زندگی آرام می‌دانست تا اینکه بیماری یا حادثه‌ای به زندگی‌اش و رازش پایان دهد.
همچنان قسم خورد که دیگر به مسائلی که از عهده حل آنها برنمی‌آید فکر نکند، به خصوص درباره گذشته سیاره پیش از آنکه میز ساخته شود و درباره آینده آن پس از مرگ پیرمرد و پوسیدن میز در زیر باران. بهتر آن بود که پیرمرد و سیاره کشف ناشده را به حال خود رها می‌کرد.
 
با این همه مدتی طول کشید تا کرافت توانست بر خود مسلط شود و به زندگی خود در دهکده سرسبز، نزدیک پیرمرد و باغش بازگردد.
کرافت به خوبی آن روز را به خاطر داشت که دستخوش هیجانی جنون‌آمیز شده بود و داخل باغ پریده بود تا برای پیرمرد که دور تا دور صورت گرد و سرخش با هاله‌ای موهای سفید کم‌پشت پوشیده شده بود، توضیح دهد که او خدای قادر مطلق سیاره‌ای است که شاید از سیاره ما متمدن‌تر باشد و پیرمرد به آرامی خندیده بود، سرش را تمان داده بود و اشک‌هایش را خشک کرده بود و از خوش‌صحبتی افراد تحصیل‌کرده تعجب کرده بود.
منبع: 1pezeshk.com/ ترجمه رضا خاکیانی





تاریخ : یکشنبه 90/4/12 | 11:28 صبح | نویسنده : سیدسعیدبهروزجزین | نظرات ()
داستان نبش قبر؛ از محمد بهارلو
 

داستان نبش قبر؛ از محمد بهارلو

آن‌قدر خاک و کلوخه‌های‌ِ نرم را کنار زد تا پنجه سیاه شده یک پا پیدا شد. چشم‌هایم را بستم و خواستم رویم را برگردانم که گردنم نچرخید...

محمد بهارلو 
من از هیچ چیز خبر نداشتم. آخرِ شب بود و داشتم از آن‌ها جدا می‌شدم که غفور دست انداخت زیر بازویم و آرام گفت:
ـ تو هم همراه‌ِ ما بیا.
دکتر باران به غفور و بعد به من نگاه کرد. از جوانی در خاطرم مانده بود که نباید در این جور مواقع چیزی بپرسم.
دکتر باران گفت: شاید موسی پیداش شود.
غفور گفت: پیداش نمی‌شود.
دکتر باران گفت: اما...
 غفور گفت: من ازش خواستم که نیاید. درست نیست او را بیش از این در خطر بیندازیم.
سعدون از پله‌ها آمد پایین. پوتین‌ِ ساق‌ِ بلندی به پا کرده بود و شال‌ِ پشمی‌ِ قرمزی دورِ گردنش انداخته بود. بی‌آن‌که به ما نگاه کند در را باز کرد رفت توی‌ِ حیاط. از لای‌ِ در دیدم که برف هنوز می‌بارد.
دکتر باران رو کرد به غفور:
ـ مگر قرار است همراه‌ِ ما بیاید؟
غفور سرش را آرام تکان داد و سیگاری از جیب درآورد و گوشه لبش گذاشت و توی‌ِ جیب‌هایش دنبال‌ِ کبریت گشت.
ـ بهتر از این است که این‌جا تنها باشد.
 ـ اما تو به ایران و سارا قول دادی.
ـ این روزها من ناچارم به خیلی‌ها قول بدهم.
 ـ اگر اتفاقی بیفتد چی؟
 ـ گفته‌ام حق ندارد از جیپ بیاید بیرون.
 
دکتر باران کراوات‌ِ سیاهش را درآورد و آویزانش کرد به جارختی. رفتیم توی‌ِ حیاط. روی‌ِ زمین و بر شاخ و برگ‌ِ درخت‌های‌ِ توی‌ِ باغچه برف نشسته بود. آسمان قرمز می‌زد. غفور نشست پشت‌ِ فرمان و با کبریتی، که روی‌ِ داشبورد بود، سیگارش را روشن کرد. به اصرارِ دکتر باران کنارِ غفور نشستم. او و سعدون روی‌ِ صندلی‌ِ عقب نشستند. کوچه‌ها و خیابان‌ها خلوت بودند. در سکوت از شهر زدیم بیرون. در شیب‌ِ تُندِ جادة کمربندی جیپ منحرف شد و دورِ خودش چرخید و روی‌ِخاک‌ریزِ جاده ایستاد. پیشانی‌ِ دکتر باران به شیشة پنجره خورد. موتور خاموش شده بود. دلم می‌تپید. دکتر باران با کف‌ِ دست پیشانیش را می‌مالید. غفور موتور را روشن کرد و فرمان را چرخاند. از مسیرِ باریک‌ِ ریگریزی شده‌ای‌، که سمت‌ِ چپ‌ِ جاده بود، پایین رفتیم. برف زمین را، یک‌دست، سفید کرده بود. راه ناهموار بود. غفور آرام می‌راند و فرمان را سفت گرفته بود. کف‌ِدست‌هایم را روی‌ِ داشبورد گذاشته بودم و مسیرِ سفید شده از برف را، که نور بر آن می‌پاشید، نگاه می‌کردم.
 دکتر باران گفت: چه بویی می‌آید!
غفور گفت: تمام خاک‌روبه‌های‌ِ شهر را می‌آورند این‌جا، پشت‌ِ آن تپه.
با سر به طرف‌ِ راست‌ِ راه اشاره کرد. اما تپه دیده نمی‌شد. کمی که جلوتر رفتیم توی‌ِ بینی‌ام احساس‌ِ سوزش کردم. بعد چشمم به شعله‌ای روی‌ِ تل‌ِ خاکروبه‌ها افتاد. از یک سربالایی رفتیم بالا و زوزة موتور بلند شد. دکتر باران به سرفه افتاد.
 غفور گفت: دارند خاکروبه‌ها را می‌سوزانند.
دکتر باران که دست‌مالی جلوِ دهنش گرفته بود گفت:
 ـ روزی می‌رسد که این شهر را هم باید بسوزانند. گَند و کثافت دارد از همه جاش بالا می‌رود.
 
از کنارِ تپه گذشتیم. جیپ یک بار دیگر لغزید. پشتم را صاف به صندلی چسبانده بودم. سمت‌ِ چپ‌مان یک دیوارِ کوتاه‌ِ کاه‌گِلی پیدا شد. غفور باکف‌ِ دست بخارِ روی‌ِ شیشة جلو را پاک کرد. به یک دروازة بزرگ‌ِآهنی رسیدیم که یک لنگه‌اش از لولا جدا شده و میله‌هایش درهم پیچیده بود.
غفور گفت: قرارمان همین‌جا دَم‌ِ در بود.
دکتر باران گفت: این‌جا که کسی نیست. آن بابایی را که من دیروز دیدم‌عقلش سرِ جاش نبود.
غفور فرمان را آرام چرخاند و کنارِ دیوارِ کاه‌گِلی، در سراشیبی، ایستاد و موتور را خاموش کرد. از توی‌ِ داشبورد یک چراغ‌ِ دستی درآورد.
ـ من می‌روم تو.
 دکتر باران گفت: تنها؟ صبر کن شاید پیداش شود.
غفور رو کرد به من و گفت:
ـ ادریس همراهم می‌آید.
 دکتر باران گفت: بهتر است من بیایم.
 ـ نه. شما باید همین‌جا بمانید و چشمتان به راه باشد.
 سعدون گفت: بگذارید من بیایم.
غفور رویش را برگرداند و توی‌ِ صورت‌ِ سعدون گفت:
ـ تو همین‌جا می‌مانی و از سرِ جات تکان هم نمی‌خوری.
سعدون سرش را انداخت پایین.
غفور گفت: دکتر چراغت را از تو داشبورد در بیار. اگر کسی پیداش شد...
دکتر باران گفت: علامت می‌دهم.
غفور رو کرد به من:
ـ آماده‌ای؟
 در را باز کردم و از سوزی که به صورتم خورد به خودم لرزیدم. دانه‌های‌ِ برف در هوا معلق بودند. برگة یقة بارانیم را بالا زدم. غفور درِعقب‌ِ جیپ را باز کرد و از توی‌ِ یک گونی‌ِ الیافی یک بیل و یک کُلنگ درآورد. کُلنگ را، که نو بود، از دستش گرفتم. از لای‌ِ دروازه رفتیم تو. ازکنارِ اتاقک‌ِ خرابه‌ای گذشتیم. برف زیرِ پای‌مان نرم بود. به دور و برم چشم می‌گرداندم.
غفور گفت: زمین لغزنده است، بپا نیفتی! اگر دکتر با چراغ علامت داد، بی‌معطلی، همان کاری را بکن که من می‌کنم. یک دیوار آن جلو هست باید از روش بپریم. آن طرف‌ِ دیوار قبرستان‌ِ مسیحی‌هاست. خوب، این هم ناصر گوژپشت.
 
 مردِ ریزنقشی که شانة راستش به جلو خمیده بود از پشت‌ِ یک کومة‌خاکی‌ِ برفپوش درآمد. دامن‌ِ کُتش تا روی‌ِ زانوانش می‌رسید. سگ‌ِپشم‌آلوی گُنده‌ای پشت‌ِ سرش بود.
غفور گفت: پدر آمرزیده تو که قرار بود دَم‌ِ در وایستی!
مردِ گوژپشت که به من نگاه می‌کرد با صدای‌ِ گرفته‌ای گفت:
 ـ برف‌ِ روی‌ِ گورها را کنار می‌زدم.
 ـ کسی که این دور و اطراف نیست؟
 ـ نه. همان طور که گفتید بیش‌تر از دو ساعت است که این‌جا هستم. پرنده پَر نزده.
 ـ بارک‌الله به تو.
پشت‌ِ سرِ گوژپشت راه افتادیم. کمی جلوتر زمین‌ِ صاف‌ِ یخزده‌ای را نشان‌مان داد.
 ـ همین‌جاست.
 ـ مطمئنی که همین‌جاست؟
 ـ آره آقا. گفتم که نیمه‌شب‌ِ چهارشنبه بود. وقتی آمدند از تو کلبةخودم دیدم‌شان. بارِ اول‌شان که نیست. منم بارِ اولم نیست.
خندید و دیدم که دهنش چاله سیاهی است.
غفور گفت: کُلنگ را از دست‌ِ آقا بگیر.
 
 کُلنگ را به گوژپشت دادم و عقب واایستادم. به کُلنگ و بعد به غفورنگاه کرد. چند بار پشت‌ِ سرِ هم مژه‌هایش را به هم زد.
 ـ معطل‌ِ چی هستی؟
هیچ نگفت. به کف‌ِ دست‌هایش تُف کرد و شروع کرد به کندن‌ِ زمین. زمین سفت بود. با هر ضربه‌ای که می‌زد تراشه‌های‌ِ خاک‌ِ یخزده به اطراف می‌پاشید. برگشتم نگاهی به دروازه انداختم. سگ پاچة شلوارم را بومی‌کرد.
 غفور آرام، طوری که فقط من بشنوم، گفت:
ـ جرم‌ِ ما مطابق‌ِ قانون چیزی در حدّ طناب‌ِ دار است.
دست‌هایم را چپاندم توی‌ِ جیب‌های‌ِ بارانیم.
گفتم: این جا به همه‌جا شباهت دارد جز قبرستان.
گوژپشت به نفس‌نفس افتاده بود و آرام ضربه می‌زد.
گفتم: از کجا معلوم که حماد این زیر باشد؟
غفور گفت: من به سارا و ایران قول داده‌ام، همین‌طور به مادرشان. دعا کن حماد این زیر باشد، والا مجبورم هرچه زمین این دور و اطراف هست بکنم.
 ـ از کجا معلوم که این دور و اطراف باشد؟
 ـ مرده‌های‌ِ بیکفن و دفن را می‌آورند این‌جا.
بعد گفت: به هر قبرستان و امامزاده و زیارت‌گاهی که در آن‌جا مُرده دفن می‌کنند سر زده‌ام.
یک لحظه دیدم که چراغی‌، دَم‌ِ دروازه، روشن و خاموش شد.
 ـ انگار آن‌جا یک خبرهایی است.
غفور، به طرف‌ِ دروازه، سر بر گرداند و گفت:
ـ دست نگهدار!
 
 گوژپشت از کندن‌ِ زمین دست برداشت. یک بارِ دیگر چراغ روشن و خاموش شد. پشت‌ِ یک کومة خاک پنهان شدیم. مردی سوار بر شتر از جلوِ دروازه گذشت و به طرف‌ِ تل‌ِّ خاکروبه‌ها رفت. آوازی زیرِ لب زمزمه می‌کرد.
گوژپشت گفت: صفدر است.
غفور گفت: می‌شناسیش؟
 ـ کلبه‌اش آن بالاست.
غفور چراغ‌ِ دستی را به من داد و کُلنگ را از گوژپشت گرفت و شروع ‌به کندن‌ِ زمین کرد. وقتی به نفس‌نفس افتاد کُلنگ را به گوژپشت داد. 
گفتم: من هم می‌توانم بِکَنم.
غفور گفت: من هم نباید بکنم. به اندازة کندن‌ِ سی قبر بهش پول داده‌ام.
 گفتم: از کجا پیداش کردی؟
 ـ این آخرین امیدِ ماست. دَم‌ِ چندین مرده‌شوی و گورکن و مرده‌خور و دلال را دیده‌ام تا به این بابا رسیده‌ام.
چشمم به گوشه‌ای از یک پلاستیک‌ِ ضخیم افتاد که نوک‌ِ کُلنگ در آن گیر کرده بود. غفور با دست اشاره کرد که گوژپشت کنار بایستد و خم شد خاک‌ِ نرم روی‌ِ پلاستیک را کنار زد. آب‌ِ دهنم را قورت دادم.
 غفور گفت: چراغ را روشن کن.
چراغ‌ِ دستی را روشن کردم و دایره کوچک‌ِ نور را انداختم روی‌ِ پلاستیک. غفور با تیغه کاسه بیل خاک‌ها را کنار می‌زد. بعد پلاستیک را گرفت و کشید. زانوانش را روی‌ِ زمین گذاشته بود و هن‌هن‌کنان خاک را باکاسه بیل و هر دو دستش کنار می‌زد. سگ پوزه‌اش را در خاک فرو برده بود. غفور با آرنجش به گُردة سگ زد و حیوان نالید و عقب رفت. آن‌قدر خاک و کلوخه‌های‌ِ نرم را کنار زد تا پنجه سیاه شده یک پا پیدا شد. چشم‌هایم را بستم و خواستم رویم را برگردانم که گردنم نچرخید. ماهیچه گردنم سفت شده بود. وقتی چشم‌هایم را باز کردم دو پا، تا بالای‌ِمچ‌، از زیرِ خاک پیدا بود. پای‌ِ چپ را جورابی تا روی‌ِ قوزک پوشانده بود.
غفور گفت: نیست.
گفتم: چی؟
 ـ باید پلاک یا شماره‌ای به مچ‌ِ پاش باشد.
ـ کی گفته؟
 ـ متصدی‌ِ متوفیات‌ِ پزشکی‌ِ قانونی گفت.
 
 پشت‌ِ سرم صدایی شنیدم. گوژپشت روی‌ِ زمین‌ِ برف‌پوش، دراز به‌دراز، افتاده بود و دست و پایش می‌لرزید. نور را به صوتش انداختم. کف‌به دهن آورده بود و از ته‌ِ حلقش خرخر می‌کرد. غفور پا شد و با نوک‌ِ کُلنگ دورش‌، روی‌ِ زمین، خط کشید.
 گفتم: چه کار می‌کنی؟
 گفت: همان کاری که با آدم‌های‌ِ غشی می‌کنند. عجب چاخانی است این بابا! می‌گفت با دست‌ِ خودش جسدهای‌ِ زیادی را از زمین‌های‌ِ این‌دور و اطراف درآورده.
 ـ نکند تلف شود روی‌ِ دست‌مان بماند. کاش دکتر باران را خبر می‌کردیم.
 ـ نه. الان حالش جا می‌آید.
غفور بالای‌ِ سرش چمپاتمه زده بود و شانه‌هایش را می‌مالید. سگ دستش را بو می‌کشید. وقتی چشم باز کرد رنگش مثل‌ِ گچ سفید شده بود.
 غفور گفت: پاشو. برو دَم‌ِ در. نمی‌خواهد این‌جا بمانی.
 کمکش کردم تا سر پایش واایستاد. تلوتلوخوران به طرف‌ِ دروازه راه افتاد. سگ همراهش رفت.
غفور گفت: تو هم برو ادریس.
 ـ چرا؟
 ـ تا همین جاش هم کافی است تا شب‌هات از کابوس پُر شود.
ـ اگر نمانم دچارِ عذاب‌ِ وجدان می‌شوم.
 ـ بمان، اما نگاه نکن.
ـ چرا او را کفن نکرده‌اند؟
 ـ برای‌ِ آدم‌هایی مثل‌ِ او آداب‌ِ کفن و دفن را رعایت نمی‌کنند.
 ـ از کجا معلوم که خودِ حماد باشد؟
 ـ باید صورتش را ببینم.
با بیل شروع به کنار زدن‌ِ خاک‌ها کرد. یک شلوارِ گرم‌کُن‌ِ سیاه پای‌ِجسد بود. پلاستیک را از رویش کنار زد.
 ـ چراغ را بده به من.
 نور را روی‌ِ سینه جسد انداختم. غفور آه‌ِ بلندی کشید.
ـ خدای‌ِ من!
 ـ چی شده؟
 خاک‌ِ روی‌ِ پیش‌سینه‌اش را کنار زد. 
ـ می‌بینی!
 ـ چی را؟
 ـ پیرهنش صحیح و سالم است.
 ـ خوب که چی؟
با کف‌ِ دست‌هایش خاک‌ِ روی‌ِ چهره جسد را کنار زد. خم شده بود روی‌ِ او.
 ـ پناه بر خدا!
 
داشت حالم به هم می‌خورد. جمجمه شکسته و اسباب‌ِ صورتش درهم ریخته بود. رویم را برگرداندم. غفور چراغ را از دستم گرفت.
ـ اثری از تیرِ خلاص هم نیست.
گلویم خشک شده بود و زبانم توی‌ِ دهنم نمی‌گشت. دلم می‌خواست‌ می‌نشستم روی‌ِ زمین.
 ـ انگار با ضربه‌ای سنگین، با پتک یا سنگ، به سرش کوبیده‌اند.
 گفتم: شاید جسدِ حماد نباشد.
زیرِ لب گفت:
 ـ خودش است.
 ـ بگذار سعدون بیاید یک نظر او را ببیند.
 ـ خودِ حماد است. این پیرهنی که تن‌ِ اوست خودم از بندر براش آوردم. سرجیب‌ها و دکمه‌های‌ِ صدفش را ببین! لنگه‌اش را خودم هم دارم. عیدِ سال‌ِ پیش، در آخرین باری که ایران به دیدنش رفته بود، راضی‌شان کرده بود تا پیرهن را به او بدهند.
شب‌پره‌ای از بالای‌ِ سرمان گذشت. غفور دست کرد توی‌ِ جیبش‌چاقوی‌ِ کوچکی درآورد. سرم گیج می‌رفت. دیدم که با تیغه چاقو داردآستین‌ِ پیرهن‌ِ جسد را تا بالای‌ِ مچ می‌بُرَد.
 ـ چه کار می‌کنی؟
 ـ باید یک نشانی براشان ببرم تا باور کنند.
ـ مراقب باش زخمی‌اش نکنی!
 برگشت نگاهم کرد. گونه‌هایش خیس بود.
 ـ چرا خودِ پیرهن را براشان نمی‌بری؟
ـ بگذار خیال کنند که او را با گلوله زده‌اند. این طور کم‌تر درد می‌کشند. اگر پیرهن را براشان ببرم انگارِ یک بارِ دیگر حماد را کشته‌ایم.
 
 آستین‌ِ دست‌ِ راست‌ِ او بود. آن را تکاند و تا زد و توی‌ِ جیب‌ِ شلوارش گذاشت. بعد روی‌ِ جسد را با پلاستیک پوشاند و با بیل خاک‌ها را رویش ریخت. دانه‌های‌ِ برف درشت‌تر می‌بارید. شقیقه‌هایم تیر می‌کشید. غفور مقداری برف روی‌ِ خاک‌ِ گور پاشید و با پشت‌ِ کاسه بیل برف‌ها را صاف کرد.
گفت: یادت باشد این راز باید پیش‌ِ من و تو بماند.
گفتم: چه رازی؟
گفت: نبودن‌ِ جای‌ِ گلوله روی‌ِ پیرهن‌ِ حماد.
به طرف‌ِ دروازه راه افتاد. دلم می‌خواست فریاد بکشم. دکمه زیرِ یقه‌ام ‌را باز کردم و ریه‌هایم را از هوای‌ِ سرد انباشتم.
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ





تاریخ : یکشنبه 90/4/12 | 11:26 صبح | نویسنده : سیدسعیدبهروزجزین | نظرات ()
عکسی متفاوت از سید مهدی رحمتی و پسرش
   
 
عکسی متفاوت از سید مهدی رحمتی و پسرش
سید مهدی رحمتی به دلیل اینکه علی از امسال به مدرسه می رود فوتبالش را در پایتخت و در تیم استقلال ادامه خواهد داد.
 
 
 

 


 

 

 
گردآوری:گروه ورزش سیمرغ





تاریخ : یکشنبه 90/4/12 | 11:24 صبح | نویسنده : سیدسعیدبهروزجزین | نظرات ()
علی دایی، پیروانی و قعله نوعی شهروند آمریکا هستند؟+تصاویر
درآمد های کلان ورزشکاران فوتبالی کشور تمایل زیادی برایشان ایجاد کرده تا حایگاهی در خارج از کشور برای خود دست و پا کنند .
 
 
 
برنا: در خبری مدعی شد ” برخی از فوتبالیست های به نام کشور، شهروند آمریکایی هستند. خبر مختصر بود و مفید؛ وحید طالب‌لو دروازه‌بان جوان استقلال برای کسب مجوز اقامت خود راهی کشور آمریکا شد. او آخرین بازیکن از نسل جدید فوتبالیست هاست که تلاش می کند شهروند آمریکا شود.”
با توجه به فاصله طبقاتی روزافزون بخصوص در بین طرفداران این رشته ورزشی ، اهالی فوتبال ترجیح میدهند درآمدهای خود چندان در منظر مردم نمایش ندهند و از این جهت فشار کمتری را در قبال قوتبال ضعیف شده ایرانی متحمل شوند.
 
 
 
پیروانی اولین فوتبالیست بود
اقامت خانواده در آمریکا؛ این فکر برای اولین بار در جمع ورزشی ها به ذهن افشین پیروانی خطور کرد تا برای گرفتن گرین کارت آمریکا اقدام کند. حضور در جام جهانی ?? فرانسه با آن نسل طلایی فوتبال ایران هم بهانه ای شد برای اینکه بیشتر ملی پوشان آن زمان شهروند آمریکا شوند و سالی چند بار به این کشور سفر کنند.
 
 
البته پیروانی مدعی است که از طریق فوتبال گرین کارتش را نگرفته و به قول خودش اولین فوتبالیستی است که توانسته شهروند آمریکا شود. کاپیتان و سرمربی اسبق پرسپولیس در این خصوص می گوید: من از ارتباط های ورزشی استفاده نکردم و به دلیل اینکه همسرم در آنجا تحصیل می کرد توانستم گرین کارت بگیرم. زمانی که جام جهانی رفتیم من گرین کارت داشتم. تقریبا ?? سالی می شود.بعد از آن بود که بقیه فوتبالیست ها برای شهروند شدن در آمریکا اقدام کردند.
نوبت به دایی رسید
بعد از پیروانی نوبت به فوتبالیست های دیگر رسید تا شهروند آمریکا شوند. سرشناس ترین آنها علی دایی بود. سرمربی فصل گذشته پرسپولیس از سال های دور کارهای مربوط به اقامت خود در آمریکا را انجام داد و هم اکنون شهروند این کشور به حساب می آید.
 
 
?? ورزشکاری که به ینگه دنیا رفتند
در حال حاضر شاید بالغ بر ?? ورزشکار که اکثر قریب به اتفاق آنها فوتبالیست هستند اقامت کشور آمریکا را دارند. در میان این اسامی نام هایی چون قلعه نویی، دایی، پیروانی، کاظمی ، عابدزاده ، و … مشاهده می شوند.  البته در میان همه آنها استثناهایی به نام محمد خاکپور و اصغر شرفی نیز دیده می شود. خانواده این دو در آمریکا اقامت دارند و آنها هر از چندگاهی برای انجام فعالیت های شخصی و ورزشی به ایران سفر می کنند.
 
  
گردآوری:گروه ورزش سیمرغ
منبع: bornanews





تاریخ : یکشنبه 90/4/12 | 11:22 صبح | نویسنده : سیدسعیدبهروزجزین | نظرات ()
هجرت دسته جمعی ستاره های فوتبال ایران به امارات !
   
 
هجرت دسته جمعی ستاره های فوتبال ایران به امارات !
در شرایطی که اکثر اهالی فوتبال پیگیر اخبار نقل و انتقالات سرخابی های پایتخت، تراکتورسازی و سپاهان قرار داشتند بازیکنان بزرگ دیگر تیم های لیگ برتری به کشور همسایه کوچ کردند تا لیگ یازدهم بدون حضور این ستاره ها آغاز شود.
 
 
 
 
فردا: با پایان بی‌روح‌ترین لیگ فوتبال در تاریخ این ورزش پرطرفدار بار دیگر فصل نقل و انتقالات آغاز شد تا هر روز خبر جدیدی از اینجابه جایی‌ها به گوش رسد. 

در کوران نقل و انتقالات و در شرایطی که همه علاقه مندان فوتبال گوش خود را تیز کرده‌اند که اخبار جابه جایی بازیکنان و مربیان را از دست ندهند یک اتفاق تلخ بار دیگر ورزش کشور را در بر گرفت و آن نیز هجرت دسته جمعی برخی از ستاره‌های فوتبال کشور به امارات بود.

در شرایطی که اکثر اهالی فوتبال پیگیر اخبار نقل و انتقالات دو تیم پرطرفدار پایتخت، تراکتورسازی و سپاهان قرار داشتند بازیکنان بزرگ دیگر تیم‌های لیگ برتری به کشور همسایه کوچ کردند تا لیگ یازدهم بدون حضور این ستاره‌ها آغاز شود.

اگرچه لیگ امارات کوچک و تهی از زیبایی‌های فوتبال سطح اول دنیاست اما برای بازیکنان ایرانی، دلفریب و همراه با جذابیت‌های ویژه است.

بازیکنی که تصمیم به حضور در تیمی خارجی می‌گیرد، انتقالش به تیم جدید از دو جهت برای او جاذبه دارد. نخست انگیزه‌های مالی است که متاسفانه در اکثر انتقالات بازیکنان ایرانی به خارج از کشور این امر در اولویت قرار می‌گیرد.

مهم‌تر ازآن نیز در نظر داشتن پیشرفت‌های فنی است. همین انگیزه‌ها باعث می‌شود تا یک بازیکن تصمیم به حضور درلیگی بگیرد که علاوه بر تامین خواسته‌های مالی از نظر فنی نیز ارتقا یابد.

بازیکنانی که از ایران به لیگ کشورهای حوزه خلیج فارس سفر می‌کنند معمولا انگیزه‌های مالی را در نظر دارند و همین امر موجب می‌شود به دلیل افت کیفیت بازی خیلی زود از میادین فوتبال جدا شوند. در مقابل طی ده سال گذشته بازیکنان بسیاری بودند که ایران را به قصد لیگ‌های اروپایی ترک کرده و تا اواخر دوران بازیگری خود در تیم ملی باقی ماندند.

چرا امارات؟
امارات یکی از پول دار‌ترین کشورهای حوزه خلیج فارس به شمار می‌رود. از همین رو بازیکنان ایرانی که می‌دانستند اماراتی‌ها چقدر به بازی زیبا و گلزنی علاقه دارند تصمیم گرفتند تا اول به نیت کسب درآمد بالا و دوم برای تجربه یک کشور خارجی به امارات بروند. اگر تعداد فصل‌ها را بالا می‌بردند و بهتر بازی می‌کردند، می‌توانستند با پول‌های دریافتی علاوه بر تامین زندگی خود، زندگی نوه و نتیجه‌شان را هم تامین کنند. این یکی از مزایای بازی در لیگ کوچک امارات است که بازیکنان ایرانی را شیفته و دل فریفته خود کرده بود. البته گزینه‌های دیگر نیز مطرح می‌شود که از جمله آن‌ها قدرت خرید بالا در این کشور و فضاهای تفریحی زیاد می‌باشد.

جذابیت مصنوعی فوتبال امارات با زرق و برق تصنعی‌اش خلعتبری، عقیلی، مبعلی و پژمان نوری که هر ? نفر از ملی پوشان فیکس ایران در جام ملت‌های آسیا بودند را مجاب می‌کند که از لیگ ایران دل کنده و جامه تیم‌های اماراتی را بر تن کنند.

این بازگشت بازیکنان ایرانی به لیگ امارات درحالی صورت گرفت که با خروج بازیکنانی همچون زارع، مبعلی، کاظمیان، ‌ عنایتی، معدنچی، نصرتی و چند بازیکن دیگر در سال گذشته شمار بازیکنان ایرانی شاغل در امارات به صفر رسیده بود.
 
 
گردآوری:گروه ورزش سیمرغ
منبع: fardanews.com
 





تاریخ : یکشنبه 90/4/12 | 11:19 صبح | نویسنده : سیدسعیدبهروزجزین | نظرات ()
تقدیر از عوامل سریال «ستایش» + عکس
 

تقدیر از عوامل سریال «ستایش» + عکس

در این مراسم ابتدا علی اصغر پورمحمدی ـ مدیر شبکه سه سیما ـ با تبریک عید مبعث پیامبر اکرم (ص)، از هنرمندان، عوامل و دست‌اندرکاران این مجموعه اخلاقی بزرگ و پرمخاطب قدردانی و....
 
طی مراسمی از سوی شبکه سه سیما، از دست‌اندرکاران مجموعه‌ی «ستایش» تقدیر شد.
به گزارش سرویس تلویزیون ایسنا، در این مراسم ابتدا علی اصغر پورمحمدی ـ مدیر شبکه سه سیما ـ با تبریک عید مبعث پیامبر اکرم (ص)، از هنرمندان، عوامل و دست‌اندرکاران این مجموعه اخلاقی بزرگ و پرمخاطب قدردانی و ضمن اعلام اقبال عمومی بیش از 70 درصد بیننده و رضایتمندی بیش از 90 درصد از مجموعه تربیتی ـ آموزشی «ستایش»، خاطرنشان کرد که مردم با تماشای مجموعه‌های تلویزیونی و با ابراز رضایتمندی، مسؤولان را به تلاش بیشتر تشویق می‌کنند.
 

پورمحمدی افزود: در سال‌های اخیر روند سریال‌سازی در تلویزیون رو به پیشرفت است و برنامه‌های نمایشی تا پایان سال 91 تنظیم شده است و امسال شاهد برنامه‌های خوبی از شبکه سه خواهیم بود.
 

در ادامه نویسنده، کارگردان، تهیه‌کننده و چند تن از بازیگران به روی صحنه رفتند و دقایقی با مدعوین به گفت‌وگو نشستند.
 
 
 

در پایان با اهدای لوح تقدیر از هنرمندان و دست اندرکاران سریال قدردانی شد.
 
 
منبع: isna.ir





تاریخ : یکشنبه 90/4/12 | 11:17 صبح | نویسنده : سیدسعیدبهروزجزین | نظرات ()
<   <<   41   42   43   44   45   >>   >
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • بی بی مارکت
  • ttp://www.bachehayeghalam.ir/sitefiles/bgh_sound_player.php">