در زیر به چند اقدام ساده اشاره میکنیم که میتواند زندگی شما را تغییر دهد.
1. حداقل یکی از وعده های غذایی عادی و ناسالم خود را به چیزی سالم تغییر دهید. توصیه ما این است که با صبحانه شروع کنید. برای صبحانه سیریال فیبردار بخورید که هم تا اواسط روز سیر نگهتان میدارد و هم سرشار از فیبر و کربوهیدراتهای سالم است.
2. هر روز حداقل 30 دقیقه پیاده روی کنید.
3. دست از بهانه آوردن بردارید.
4. هر روز مدیتیشن کنید.
5. خودتان اولین اولویتتان باشید. شاید خودخواهانه به نظر برسد اما این باعث میشود دوست، معشوق، پدر، مادر، خواهر و یا برادر بهتری باشید.
6. هر روز برای رسیدن به آرزوها و اهدافتان دست به عمل بزنید. این تنها راه تحقق بخشیدن به آرزوهایتان است.
7. تا جایی که میشود از شر منتقدین خود را خلاص کنید. دور و برتان را از آدمهای مثبت و شاد پر کنید.
8. سعی کنید چیزهای جدید را امتحان کنید. تغییر خیلی خوب است.
9. خودِ جدیدتان را تجسم کنید. یک صفحه خیال تجسم کنید و همه چیزهایی که میخواهید را روی آن قرار دهید، مثل تصویری از اندام ایدآلتان، آرزوها و هدفهایتان. یادتان باشد که مراقب باشید چه چیز را آرزو میکنید. اعتقاد ما بر این است که آرزوها محقق میشوند، پس انتخابهایتان هوشمندانه باشد.
10. هر هفته در رژیم غذاییتان یک تغییر جدید ایجاد کنید. خیلی زود متوجه میشوید که سبک زندگی سالمی را دنبال میکنید.
11. همیشه بیشترین تلاشتان را بکنید. یادتان باشد که بهترین تنها کاری است که از دستتان برمیآید.
12. هیچوقت اجازه ندهید نفستان زندگی شما را اداره کند. درست است که بعضی اوقات خیلی سخت است اما نادیده گرفتن نفستان یکی از بهترین کارهایی است که میتوانید برای ساختن یک خودِ بهتر انجام دهید.
13. اجازه ندهید دیگران زندگی شما را ساخته و شکل دهند. خودتان باشید و با خودتان صادق باشید. با اینکار خودتان را آزاد میگذارید که همان شوید که باید باشید.
14. بدانید که زندگی پر از چالش است. همه ما به طرق مختلف با چالشهای زندگی روبهرو میشویم اما آنچه که مهم است واکنش شما به این چالشهاست. مثبت و متمرکز باشید. پاداش هر قله ای که فتح کنید خیلی بیشتر از آن چیزی است که تصور میکنید.
15. با دیگران طوری رفتار کنید که دوست دارید با شما رفتار شود. دانشتان را تقسیم کنید، الهامبخش باشید، همیشه رهبری کنید، هیچوقت دنبالهرو نباشید، از منطقه امنتان پا بیرون بگذارید.
16. یک دفترچه شکرگذاری تهیه کنید و هر روز در آن بنویسید. اینکار باعث میشود بفهمید حتی در روزهای سخت هن خیلی چیزها هست که شکرگذارش باشید. مثلاً همین که یک روز تازه را آغاز میکنید. 17. با بدنتان مثل یک معبد برخورد کنید که پاداش عظیمی برایتان دارد.
18. بدانید که دیگران همیشه برای شما شاد نخواهند بود. با همه این حرفها شما همیشه برای آنها یهترین را بخواهید.
19. خودتان را خلق کنید. فقط به این دلیل که امروز این چیزی که هستید، هستید، به این معنا نیست که نمیتوانید خودِ جدیدی خلق کنید. با دنبال کردن آرزوهایتان همان شوید که دوست دارید.
20. و آخر اینکه، اگر تغییر را دوست دارید و میتوانید آن را در عمق وجودتان حس کنید، به بصیرت خود گوش دهید. حتی اگر خوب باشید، همیشه میتوانید بهتر شوید! |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
زندگی رودخانه ای ست از فنا تا به فنا. زندگی اصلا پدیده ای منطقی نیست. منطق ساخته و پرداخته ی ذهن ماست. زندگی،حیرت در شگفتی هاست؛ پرسه زدن در زیبایی هاست. زندگی،معامله نیست، تجارت نیست؛ شهود عاشقانه ی اشیاست. زندگی،زمانی معنا دارد که سفری در جاده ی عشق باشد. زندگی،سفراست. کسانی که جایی در گوشه و کنارها اطراق می کنند،زندگی را می بازند. انسان باید آواره و پرسه زن باشد، انسان باید خانه به دوش باشد؛ هر جا که اُتراق شود، زندگی در آن جا می میرد |
||||||||||||||||||
|
ببار باران..... که تا اوج نخفتن ها مدام باریدم ازیادش ببار باران..درخت وبرگ خوابیدن اقاقی..یاس وحشی..کوچه ها روزهاست خشکیدن ببار باران..جماعت عشق را کشتن کلاغا بوته ی سبز وفا را بی صدا خوردن... ولی باران تو با من بی وفایی....... تو هم تا خانه ی همسایه می باری و تا من.... می شوی یک ابرتوخالی ببار باران........ ببار باران..................که تنهایم |
پیرمردی مىخواست به زیارت برود اما وسیلهی برای رفتن نداشت. ..
به هر حال یکی از دوستان او، اسبی برایش آورد تا بتواند با آن به زیارت برود.
یکی دو روز اول، اسب پیرمرد را با خود برد و پیرمرد خوشحال از اینکه وسیلهی برای سفر گیر آورده، به اسب رسیدگی میکرد، غذا میداد و او را تیمار میکرد.
اما دو سه روز که گذشت ناگهان پی اسب زخمی شد و دیگر نتوانست راه برود.
پیرمرد مرهمی تهیه کرد و پی اسب را بست و از او پرستاری کرد تا کمی بهتر شد.
چند روزی با او حرکت کرد اما این بار، اسب از غذا خوردن افتاد و هر چه پیرمرد تهیه مىکرد اسب لب به غذا نمىزد و معلوم نبود چه مشکلی دارد.
پیرمرد در پی درمان غذا نخوردن اسب خود را به این در و آن در مىزد اما اسب همچنان لب به غذا نمىزد و روز به روز ضعیفتر و ناتوانتر مىشد تا اینکه یک روز از فرط ضعف و ناتوانی نقش زمین شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمی شد.
این بار پیرمرد در پی درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستاری میکرد...
روزها گذشت و هر روز یک اتفاق جدید برای اسب مىافتاد و پیرمرد او را تیمار مىکرد تا اینکه دیگر خسته شد و آرزو کرد کاش یک اتفاقی بیفتد که از شر اسب راحت شود.
آن اتفاق هم افتاد و مردی اسب پیرمرد را دید خواست آن را از پیرمرد خریداری کند.
پیرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت. وقتی صاحب جدید، سوار بر اسب دور مىشد، ناگهان یک سؤال در ذهن پیرمرد درخشید و از خود پرسید من اصلا اسب را برای چه کاری همراه خود آورده بودم؟!!
اما هر چقدر فکر کرد یادش نیامد اسب به چه دلیلی همراه او شده بود ؟!!
پس با پای پیاده به ده خود بازگشت و چون مدت غیبت پیرمرد طولانی شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اینکه از زیارت برمىگردد، زیارتش را تبریک گفتند!
تازه پیرمرد به خاطر آورد که به چه هدفی اسب را همراه برده و اهالی ده هم تا روزها بعد تعجب میکردند که چرا پیرمرد مدام دست حسرت بر دست میکوبد و لب میگزد...!!!
بسیاری از ما در زندگی محدود خود، مانند این پیرمرد، به چیزها یا کارهایی مشغول مىشویم که ما را از رسیدن به هدف واقعیمان بازمىدارند ولی تا موقعی که مشغول آنها هستیم، چنان آنها را مهم و واقعی تلقی میکنیم که حتی به خاطر نمىآوریم هدفی غیر از آنها هم داشته ایم...؟!
|
|
روزی خانمی سخنی را بر زبان آورد که مورد رنجش خاطر بهترین دوستش شد ، او بلافاصله از گفته خود پشیمان شده و بدنبال راه چاره ای گشت که بتواند دل دوستش را بدست آورده و کدورت حاصله را برطرف کند .
او در تلاش خود برای جبران آن ، نزد پیرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا ،* از وی مشورت خواست ...
پیرزن با دقت و حوصله فراوان به گفته های آن خانم گوش داد و پس از مدتی اندیشه ، چنین گفت : تو برای جبران سخنانت لازمست که دو کار انجام دهی و اولین آن فوق العاده سختتر از دومیست .
خانم جوان با شوق فراوان از او خواست که راه حلها را برایش شرح دهد .
پیرزن خردمند ادامه داد : امشب بهترین بالش پری را که داری ، *برداشته و سوراخی در آن ایجاد میکنی ،* سپس از خانه بیرون آمده و شروع به قدم زدن در کوچه و محلات اطراف خانه ات میکنی و در آستانه درب منازل هر یک از همسایگان و دوستان و بستگانت که رسیدی ،* مقداری پر از داخل بالش درآورده و به آرامی آنجا قرار میدهی .
بایستی دقت کنی که این کار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام کرده و نزد من برگردی تا دومین مرحله را توضیح دهم ...!
خانم جوان بسرعت به سمت خانه اش شتافت و پس از اتمام کارهای روزمره خانه ، شب هنگام شروع به انجام کار طاقت فرسائی کرد که آن پیرزن پیشنهاد نموده بود .
او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاریکی شهر و در هوای سرد و سوزناکی که انگشتانش از فرط آن ، یخ زده بودند ، توانست کارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پیرزن خردمند بازگشت ...
خانم جوان با اینکه بشدت احساس خستگی میکرد ، اما آسوده خاطر شده بود که تلاشش به نتیجه رسیده و با خشنودی گفت :*بالش کاملا خالی شده است !
پیرزن پاسخ داد : حال برای انجام مرحله دوم ، بازگرد و بالش خود را مجددا از آن پرها ،* پر کن ، تا همه چیز به حالت اولش برگردد !!!
خانم جوان با سرآسیمگی گفت : اما میدونید این امر کاملا غیر ممکنه ! باد بیشتر آن پرها را از محلی که قرارشان داده ام ،* پراکنده است ، *قطعا هرچقدر هم تلاش کنم ، *دوباره همه چیز مثل اول نخواهد شد !
پیرزن با کلامی تامل برانگیز گفت : کاملا درسته !
هرگز فراموش نکن کلماتی که بکار میبری همچون پرهائیست که در مسیر باد قرار میگیرند .
آگاه باش که فارغ از میزان صممیت و صداقت گفتارت ، دیگر آن سخنان به دهان بازنخواهند گشت ، بنابراین در حضور کسانی که به آنها عشق میورزی ،* کلماتت را خوب انتخاب کن ...
خداوندا!
آنکه به تو معروف گردد، ناشناخته نیست،آنکه به تو پناه آورد، خوار و درمانده نیست،و آنکه تو، به او روی عنایت آوری برده دیگری نیست،خدایا! آنکه از تو راه را یافت، روشن شد و آنکه پناهنده تو شد، پناه یافت،خداوندا! من به تو پناه آورده ام، از رحمت خویش مایوس و محرومم مساز و از رافت و مهربانیت محجوبم مگردان.
خداوندا! در میان اولیاء خویش، مرا مقام کسی بخش که آرزوی محبت افزون تر تو را دارد.
خدایا! مرا شیفته یاد خود ساز و همتم را در نشاط دستیابی به نامهایت و قرارگاه عظمت و قدست قرار بده.
خداوندا! تو را به خودت سوگند، که مرا به جایگاه اهل طاعتت برسان و به منزلگاه شایسته و پسندیده خویش، رهنمون باش، که من، نه می توانم شری را از خویش دور سازم و نه سودی به خویش رسانم.
کردگارا! من، بنده ناتوان و گنهکار توام و برده عیبناک تو، که بسویت آمده ام. پس مرا از آنان مگردان که چهره لطف خویش از آنان برگردانده ای و اشتباهاتشان حجاب بخشایش تو گشته است.
خدایا!
مرا کمال گسستن از غیر و پیوستن به خودت عطا کن دیده دلهایمان را با فروغ نگاه به خود، روشن سازتا دیده های بصیرت دل، حجابهای نور را از هم بر درد و به کانون عظمت برسد و جانهای ما آویخته درگاه عزت و قدس تو گردد.
خدایا! مرا از آنان قرار ده که ندایشان کردی، پاسخت گفتندو نگاهشان کردی، مدهوش جلال تو گشت،با آنان، راز گفتی و نجوا کردی، آشکارا برای تو کار کردند.
خداوندا! هرگز نومیدی را بر حسن ظن خویش مسلط نساخته ام،و هرگز امیدم از کرم نیکو و زیبایت نگسسته است.
پروردگارا!
اگر گناهان مرا در پیشگاه تو خوار و پست کرده، پس به سبب توکل و اعتماد نیکویم به تو، از من درگذر.
آفریدگارا!
اگر گناهان، مرا از لطف والای تو دور ساخته، اما یقین به کرم و عنایتت، آگاه و امیدوارم ساخته است.
خدایا! اگر خواب غفلت، از آمادگی برای دیدارت، باز داشته، معرفت به نعمتهای ارجمندت، بیدارم داشته است.
خداوندا!
اگر عقوبت سنگین تو، به آتش دوزخم فرا می خواند، پاداش فراوانت، به بهشتم دعوت می کند.
آفریدگارا!
من از تو می خواهم و تنها به آستان تو دست نیاز برمی آورم و تو را خواستارم.
از تو می خواهم که بر محمد و دودمانش درود فرستی و مرا از آنان قرار دهی که همواره به یاد تواند و پیمان تو را نمی شکنند و از سپاس تو غافل نمی شوند و فرمانت را سبک نمی شمرند.
خدایا!
مرا به فروغ نشاطبخش عزت خود بپیوند تا تنها شناسای تو باشم و از غیر تو روی برتابم و تنها از تو ترسم و بیم تو داشته باشم.
ای شکوهمند و بزرگوار!
بر محمد و خاندان پاکش درود تو باد، و سلام بی پایان و بسیار.