* 20 روز قبل از امتحان
فرجه شروع می شود. شما برنامه ریزی خود را برای مطالعه روی کاغذ پیاده می کنید.
* 15 روز قبل از امتحان
از آنجایی که برنامه ریزی کردن بسیار شیرین تر از درس خواندن است، شما ترجیح می دهید همچنان برنامه ریزی کنید.
* 14 روز قبل از امتحان
شما را به زور از پای برنامه ریزی بلند می کنند و به درس خواندن می گمارند!
* 12 روز قبل از امتحان
10 تا درس دارید و نمی دانید کدام را بخوانید. اصلا کابوس این 10 تا درس شما را رها نمی کند. هر چه هم بین درس ها ده، بیست، سی، چهل می کنید، آن درس سخت تر انتخاب می شود! تصمیم می گیرید برای رها شدن فکرتان، کمی بازی کامپیوتری انجام دهید.
* 10 روز قبل از امتحان
شما در بازی pes به مراحل پایانی مسترلیگ master league رسیده اید و فصل 2012-2013 در حال نزدیک شدن به هفته های پایانی است. والدین علت درس نخواندنتان را جویا می شوند و شما هم خیلی جدی می گویید تیماگر این فصل قهرمان نشود جواب طرفداران را چه کسی خواهد داد؟ شما می دهید؟! چیه؟ شهرداری شووومایی؟
* 8 روز قبل از امتحان
نگاه می کنید و می بینید ای دل غافل! جزوه ندارید. به دوستانتان زنگ می زنید یا رفته اند سفر، یا به دیار باقی شتافته اند، یا زادگاهشان بورکینافاسو است و فقط موقع امتحانات می توانند برگردند. می گویید اشکال ندارد، از روی کتاب می خوانم. کتابی را که اول ترم خریده اید، از زیر آوار وسایل اتاقتان درمی آورید، ماشاءالله هیکل آرنولد و قد لبرون جیمز را دارد. با یک حساب سرانگشتی می فهمید که اصلا نمی شود تمامش کرد، نگاهی به اطراف می اندازید و کتاب را آرام و بدون اینکه کسی بفهمد، زیر آوار قرار می دهید.
*6 روز قبل از امتحان
یک سررسید داشتید که به عنوان خالی نبودن عریضه می بردید دانشگاه و گاهی رویش چیزهایی می نوشتید و الان تنها روزنه امید شماست. بازش می کنید و می بینید تنها نوشته درسی که در آن وجود دارد، یک مساله حل نشده است. گوشه صفحه هم خطاب به بغل دستی تان در کلاس ترمودینامیک نوشته اید «حسن! حسن! سمت راست اون مانتو قهوه ایه به نظرت چطوره؟» هرهر؟ هان؟ می خندید؟ باید ... هیچی. نباید بخندید. برویم مرحله بعد.
* 4 روز قبل از امتحان
با این توجیه که محققان و پژوهشگران معتقدند چهار روز قبل از امتحان نباید هیچگونه مطالعه ای انجام داد تا ذهن بتواند اطلاعات خود را سازماندهی کند، شروع به تماشای سریال هایی نظیر dexter و fringe به صورت نان استاپ می کنید.
* روز امتحان، حین برگزاری آزمون
نگاهی به سوالات می اندازید و می بینید برایتان ناآشناست. از بغل دستی تان می پرسید: «امتحان ترمودینامیکه دیگه؟»، بغل دستی تان که عصبی است می گوید: «نه پس! فارسی عمومیه». نفس عمیقی می کشید و به صندلی تکیه می دهید. 20 دقیقه می گذرد، حین امتحان سر خودگار را گاز می زنید و نوک خودکار را به مغزتان فشار می دهید. فکر می کنید اگر سرتان را سوراخ کنید، اطلاعات درسی نشت می کنند؛ در حالی که چنین اتفاقی رخ نخواهد داد! استاد که با این سوالات ثابت کرده لذتی که در انتقام است در عفو نیست، با همان لبخند انتقام جویانه بالای سرتان حاضر می شود و به برگه سفید پاسخنامه تان نگاه می کند. مثل بره شش ماهه، مظلومانه از پایین استاد را نگاه می کنید و می گویید: «استاد! اینا هیچ کدوم تو جزوه نبود.» استاد طوری ذوق می کند که اگر نوبل فیزیک را به او داده بودند اینقدر خوشحال نمی شد. سرش را تکان می دهد و با همان لبخند می گوید: «همه اینا تو جزوه بود، شما نخوندید.» سپس در نهایت شقاوت و بی رحمی شما را ترک می کند و می رود بالای سر قربانی بعدی.
*بعد از امتحان
از جلسه امتحان بیرون می آیید و تصمیم می گیرد از ترم بعد هیچ درسی را برای شب امتحان نگذارید. لازم به ذکر است ترم پیش نیز همین موقع ها تصمیم گرفته بودیم که ترم بعد (یعنی این ترم) هیچ درسی را برای شب امتحان نگذارید. احتمالا ترم بعد هم همین تصمیم را خواهید گرفت. در محوطه دانشگاه به کسانی که وانمود می کنند بدبخت شده اند توجهی نکنید. تحقیقات و پژوهش های متعددی نشان داده اینها همان هایی هستند کهب رای نمره 19 شان روی گزینه اعتراض به نمره کلیک می کنند. شما اسیر حواشی نخواهید شد و تمرکز خود را روی هدف اصلی که همانا گیر آوردن شماره استاد است معطوف خواهید کرد!
داستان های کوتاه
زمانهای گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند ، خودش را در جایی مخفی کرد . بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند ؛ بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت . نزدیک غروب ، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد . بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد . ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود . کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد . پادشاه در آن یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد " وقتی مشکلات را به همسایه می گوئی ، بخشی از دلت را برایش می گشائی . اگر او روح بزرگی داشته باشد از تو تشکر می کند و اگر روح کوچکی داشته باشد تو را حقیر می شمارد.
امید ...
شخصی را به جهنم می بردند . در راه بر میگشت و به عقب خیره میشد . ناگهان خدا فرمود : او را به بهشت ببرید . فرشتگان پرسیدند چرا ؟ پروردگار فرمود : او چند بار به عقب نگاه کرد ... او امید به بخشش داشت .
عشق ...
امیری به شاهزاده گفت : من عاشق توام . شاهزاده گفت : زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است . امیر برگشت و دید هیچکس نیست . شاهزاده گفت : عاشق نیستی !!! عاشق به غیر نظر نمی کند .
زیبائی ...
دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی می ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه می کرد . بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد : "اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات میخرم" . دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت : "یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا ... "و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت : "نه ... خدا نکنه ... اصلآ کفش نمی خوام" .
داستان کوتاه دو فرشته
دو فرشته مسافر ، برای گذراندن شب ، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند . این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند . بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند . فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد . وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کار را کرده ، پاسخ داد (( همه امور بدان گونه که می نمایند ، نیستند ! )) شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نوازرفتند . بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر ، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند . صبح روز بعد فرشتگان ، زن و مرد فقیر را گریان دیدند ، گاو آنها که تنها وسیله گذران زندگیشان بود ، در مزرعه مرده بود . فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید : چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد ؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی ، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد ! فرشته پیر پاسخ داد : وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم ، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد . از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند ، شکاف را بستم و طلا ها را از دیدشان مخفی کردم . دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودم ، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم ! همه امور به دان گونه که نشان می دهند ، نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم . پس به گوش باشید شاید کسی که زنگ در خانه شما را می زند فرشته ای باشد و یا نگاه و لبخندی که شما بی تفاوت از کنارش می گذرید ، آنها باشند که به دیدار اعمال شما آمده اند !
استجابت دعا
روزی مردی خواب عجیبی دید . دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند . هنگام ورود ، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند . مرد از فرشته ای پرسید : شما چکار می کنید ؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد گفت : اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم . مرد کمی جلوتر رفت . باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند . مرد پرسید : شماها چکار می کنید ؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم . مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است با تعجب از فرشته پرسید : شما چرا بیکارید ؟ فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند . مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند ؟ فرشته پاسخ داد : بسیار ساده ، فقط کافیست بگویند : خدایا شکر ...
فقر
روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند ، چقدر فقیر هستند . آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند . در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !
پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد : بله پدر
و پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا . ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد . ما در حیاطمان فانوس های تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند . حیاط و باغ ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست !
با شنیدن حرفهای پسر ، زبان مرد بند آمده بود . بعد پسر بچه اضافه کرد :
متشکرم پدر ، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم !!!
دیدار با خدا
روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی میکرد . این زن همیشه با خداوند صحبت میکرد و با او به راز و نیاز میپرداخت . روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید . زن از شادمانی فریاد کشید ، کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست ! چند ساعت بعد در کلبه او به صدا درآمد ! زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباسهای مندرس و پاره اش پشت در ایستاده بود ، کسی آنجا نبود ! زن نگاهی غضب آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست . دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست !
ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد . زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد . اما این بار هم فقط پسر بچه ای پشت در بود . پسرک لباس کهنه ای به تن داشت ، بدن نحیفش از سرما می لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود . صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه میکرد ! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید . و دوباره منتظر خداوند شد .
خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد . زن پیش رفت و در را باز کرد … پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود ، پشت در بود . پاهای پیرزن تحمل نگهداشتن بدن نحیفش را نداشت . و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود . زن که از این همه انتظار خسته شده بود ، این بار نیز در را به روی پیرزن بست !
شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است !؟
آنگاه خداوند پاسخ گفت :
« من سه بار به در خانه تو آمدم ، اما تو مرا به خانه ات راه ندادی »
« حکمت خدا »
« تنها نجات یافته کشتی ، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده ، افتاده بود . او هر روز را به امید کشتی نجات ، ساحل را و افق را به تماشا می نشست . سرانجام خسته و نا امید ، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید . اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود ، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود . بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود . از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد . فریاد زد : « خدایــــــــــــا ! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی ؟ » صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید . کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد . مرد خسته ، و حیران بود نجات دهندگان می گفتند : " خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم " »
راه بهشت کدام است ؟
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند . هنگام عبور از کنار درخت عظیمی ، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت . اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت . گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند .
پیادهروی درازی بود ، تپه بلندی بود ، آفتاب تندی بود ، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند . در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود . رهگذر رو به مرد دروازهبان کرد : « روز به خیر ، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است ؟ »
دروازهبان : « روز به خیر ، اینجا بهشت است »
« چه خوب که به بهشت رسیدیم ، خیلی تشنهایم »
دروازهبان به چشمه اشاره کرد و گفت : « میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بوشید »
اسب و سگم هم تشنهاند .
نگهبان : واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است .
مرد خیلی ناامید شد ، چون خیلی تشنه بود ، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد . پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند ، به مزرعهای رسیدند . راه ورود به این مزرعه ، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود .
مسافر گفت : روز به خیر
مرد با سرش جواب داد .
ما خیلی تشنهایم . ، من ، اسبم و سگم .
مرد به جایی اشاره کرد و گفت : میان آن سنگها چشمهای است . هرقدر که میخواهید بنوشید .
مرد ، اسب و سگ ، به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند .
مسافر از مرد تشکر کرد . مرد گفت : هر وقت که دوست داشتید ، میتوانید برگردید .
مسافر پرسید : فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست ؟ بهشت
؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است !
آنجا بهشت نیست ، دوزخ است .
مسافر حیران ماند : باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند ! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود !
کاملأ برعکس ؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند . چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند ،همان جا می مانن
منبع:سایت به سمت خدا
مقاله در مورد دهه فجر
وقایع 12 بهمن57:
12 بهمن روز ورود امام خمینی به ایران-در این روز بزرگترین استقبال تاریخ در تهران رخ داد؛ بطوری که طول جمعیت استقبال کننده از ایشاتن به 32?5 کیلومتر رسیده بود. در ساعت 9:51 دقیقه بامداد روز دوازدهم بهمن هواپیمای حامل ایشان در میان تدابیر شدید امنیتی در فرودگاه مهرآباد برزمین نشست. ایشان پس از ورود به فرودگاه وسخنرانی طبق برنامهای که از قبل تنظیم شده بود عازم بهشت زهرا شدند.
خمینی در میان استقبال گسترده مردم تهران در ساعت 1 بعد از ظهر وارد قطعه 17 که محل دفن شهدای انقلاب بود شد و سخنرانی خود را در آنجا اغاز کرد.
وقایع 14 بهمن 57:
روز شنبه 14بهمن در محل مدرسه شماره 2 علوی یک مصاحبه مطبوعاتی با حضور قریب به 300خبرنگار ایرانی و خارجی برگزار شد که در آن ابتدا خلاصهای از نظریات آیتالله خمینی خوانده شد؛ سپس سوالات خبرنگاران آغاز گردید که خلاصهای از پاسخ ایشان به این شرح بود:
{کاری نکنند که مردم را به جهاد دعوت کنم، اگر موقع جهاد شد میتوانیم اسلحه تهیه کنیم. دولت را بزودی معرفی خواهیم کرد. اعضای شورای انقلاب تعیین شدهاند. از ارتش میخواهم هرچه زودتر به ما متصل شود. ارتشیان فرزندان ما هستند، ما به آنها محبت داریم باید به دامان ملت بیایند. قانون اساسی که تدوین شده به آراء عمومی گذاشته میشود تمام اتباع خارجی بطور آزاد در ایران زندگی خواهند کرد}
وقایع روز 16 بهمن 57:
روز 16 بهمن و تعیین دولت موقت امام در روز 16 بهمن طی فرمانی مهدی بازرگان را به عنوان نخست وزیر موقت تعیین و معرفی کرد. عصر همان روز در سالن سخنرانی مدرسه علوی یک مصاحبه مطبوعاتی بینالمللی ترتیب داده شد، در این جلسه بازرگان برنامه و وظایف دولت موقت را تشریح کرد و افزود برگزاری همه پرسی درباره تغییر رژیم، برگزاری انتخابات مجلس موسسان و انجام انتخابات مجلس از وظایف این دولت است.
وقایع روز 19 بهمن57:
روز 19 بهمن بزرگترین راه پیمایی انقلاب صورت گرفت. در قطعنامه پایانی راه پیمایی نخست وزیری مهدی بازرگان توسط تظاهرکنندگان تایید شد.
وقایع 20 بهمن 57:
در روز بیست بهمن که مصادف با روز جمعه بود، مردم در دانشگاه تهران اجتماع کرده بودند تا سخنرانی رییس دولت موقت را گوشنمایند. در همین هنگام در غرب تهران درگیری شدیدی صورت گرفت؛ عده زیادی از افراد گارد شاهنشاهی به پادگان همافران نیروی هوایی حمله بردند و به محض آغاز درگیری آنان عده زیادی از جوانان وابسته به جناحهای مختلف به نفع همافران وارد صحنه درگیری شدند. این درگیری خونین دهها نفر کشته و مجروح بر جای گذاشت ولی در نهایت همافران توانستند حلقه محاصره نیروهای گارد را بشکنند.
وقایع 21 بهمن 57:
روز بیست و یکم بهمن ماه روز نبرد مسلحانه همه جانبه مردم و نیروهای دولتی بود. درگیری خونین مردم و لشگر گارد در این روز به اوج خود رسید؛ و جنگ تانکها با مردم مسلح باعث کشته و زخمی شدن هزاران نفر شد. امام خمینی تهدید کرد در صورت عدم جلوگیری از کشتار لشگر گارد حکم جهاد خواهد داد.در این روز چندین کلانتری توسط گروههای مسلح مردمی تسخیر شدند که در نتیجه آن مقادیر زیادی اسلحه به دست مردم افتاد. در همین روز فرمانداری نظامی تهران اعلامیه شماره 40را انتشار داد؛ بموجب این اعلامیه رفت و آمد مردم از ساعت 16:35 تا 5 بامداد ممنوع اعلام شد. در پی اعلامیه مزبور اعلامیه دیگری صادر و منع عبور و مرور تا ساعت 12:15 بامداد تمدید شد. مردم عملاً مقررات حکومت نظامی را باطل ساختند و تا صبح در خیابانها با ایجاد حریق و راه بندانهای متعدد مانع حرکت قوای نظامی میشدند.
وقایع 22 بهمن57:
22بهمن دهه فجر ،در این روز به ترتیب زندان اوین، ساواک، سلطنت آباد، مجلسین سنا و شورای ملی، شهربانی، ژاندارمری و ساختمان زندان کمیته مشترک به تصرف مردم در آمد.در تسخیر شهربانی سپهبد رحیمی فرماندار نظامی تهران به دست انقلابیون مسلح افتاد. پادگان باغشاه و دانشکده افسری، دبیرستان نظام، زندان جمشیدیه، پادگان عشرت آباد و پادگان عباس آباد یکی پس از دیگری تسلیم شدند و آخرین مرکزی که به تصرف درآمد رادیو و تلویزیون کشور بود.
تصمیم شورای عالی ارتش
ساعت 10:15بامداد روز 22 بهمن شورای فرماندهان نیروهای مسلح در ستاد مشترک تشکیل گردید. نظامیان حاضر در جلسه عبارت بودند از: عباس قره باغی، جعفر شفقت، حسین فردوست، هوشنگ حاتم، ناصر مقدم، عبدالعلی نجیمی، احمدعلی محققی، عبدالعلی بدرهای، امیرحسین ربیعی، کمال حبیب اللهی، عبدالمجید معصومی، جعفر صانعی، اسدالله محسن زاده، حسین جهانبانی، محمد کاظمی، خلیل بخشی آذر، علی محمد خواجه نوری، پرویز امینی افشار، امیر فرهنگ خلعتبری، محمد فرزام، جلال پژمان، منوچهر خسروداد، ناصر فیروزمند، موسی رحیمی لاریجانی، محمد رحیمی آبکناری و رضا وکیلی طباطبایی.ریاست شورای عالی ارتش بر عهده عباس قره باغی بود. پس از گزارش فرماندهان نیروها از وضعیت موجود بحث پیرامون همبستگی ارتش با مردم آغاز شد؛ اکثرا موافقت خود را اعلام نمودند و سرانجام اعلامیهای مبنی بر بی طرفی ارتش تهیه و بامضا رسید. پس از تصمیم شورای عالی، ساعت یک بعد از ظهر خبر تصمیم شورای عالی ارتش در اختیار رادیو و تلویزیون گذاشته شد. رادیو ایران برنامه عادی خود را قطع و اعلامیه را قرائت کرد. لحظهای بعد نیروهای انقلاب محوطه صدا و سیما را تصرف نمودند و خبر سقوط رژیم سلطنتی پهلوی از صدا و سیما اعلام کردند.
مهناز افشار
روناک یونسی
نیکی کریمی
الهام حمیدی
مهراوه شریفی نیا
مهراوه شریفی نیا
گلاره عباسی
پوران درخشنده ـ مریلا زارعی ـ طناز طباطبایی
بهاره کیان افشار و کورش تهامی
روناک یونسی ـ شهرزاد کمال زاده
شهرزاد کمال زاده ـ روناک یونسی
پوران درخشنده ـ مریلا زارعی ـ طناز طباطبایی
شهرزاد کمال زاده ـ روناک یونسی
این ظروف موجب تشکیل سنگ کلیه می شوند
4 آنتی بیوتیک طبیعی را بشناسید
با اینکه صدها آنتیبیوتیک طبیعی با درجه قدرتهای متفاوت وجود دارد، اما اینجا به 4 مورد از بهترین آنها اشاره میکنیم: