سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

داستان های کوتاه

زمانهای گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند ، خودش را در جایی مخفی کرد . بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند ؛ بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت . نزدیک غروب ، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد . بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد . ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود . کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد . پادشاه در آن یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد " وقتی مشکلات را به همسایه می گوئی ، بخشی از دلت را برایش می گشائی . اگر او روح بزرگی داشته باشد از تو تشکر می کند و اگر روح کوچکی داشته باشد تو را حقیر می شمارد.

امید ...

شخصی را به جهنم می بردند . در راه بر می‌گشت و به عقب خیره می‌شد . ناگهان خدا فرمود : او را به بهشت ببرید . فرشتگان پرسیدند چرا ؟ پروردگار فرمود : او چند بار به عقب  نگاه کرد ...  او امید به بخشش داشت .

عشق ...

امیری به شاهزاده گفت : من عاشق توام . شاهزاده گفت : زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است . امیر برگشت و دید هیچکس نیست . شاهزاده گفت : عاشق نیستی !!! عاشق به غیر نظر نمی کند .

زیبائی ...

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی می ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه می کرد . بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد : "اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات میخرم" . دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت : "یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه  تا ... "و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت : "نه ... خدا نکنه ... اصلآ کفش نمی خوام" .

داستان کوتاه دو فرشته

دو فرشته مسافر ، برای گذراندن شب ، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند . این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند . بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند . فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد . وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کار را کرده ، پاسخ داد (( همه امور بدان گونه که می نمایند ، نیستند ! )) شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نوازرفتند . بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر ، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند . صبح روز بعد فرشتگان ، زن و مرد فقیر را گریان دیدند ، گاو آنها که تنها وسیله گذران زندگیشان بود ، در مزرعه مرده بود . فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید : چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد ؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی ، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد ! فرشته پیر پاسخ داد : وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم ، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد . از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند ، شکاف را بستم و طلا ها را از دیدشان مخفی کردم . دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودم ، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم ! همه امور به دان گونه که نشان می دهند ، نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم . پس به گوش باشید شاید کسی که زنگ در خانه شما را می زند فرشته ای باشد و یا نگاه و لبخندی که شما بی تفاوت از کنارش می گذرید ، آنها باشند که به دیدار اعمال شما آمده اند !

استجابت دعا

روزی مردی خواب عجیبی دید . دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند . هنگام ورود ، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند . مرد از فرشته ای پرسید : شما چکار می کنید ؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد گفت : اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم . مرد کمی جلوتر رفت . باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند . مرد پرسید : شماها چکار می کنید ؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم . مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است با تعجب از فرشته پرسید : شما چرا بیکارید ؟ فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند . مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند ؟ فرشته پاسخ داد : بسیار ساده ، فقط کافیست بگویند : خدایا شکر ...

فقر

روزی  یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند ، چقدر فقیر هستند . آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند . در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟

پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !

پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی ؟

پسر پاسخ داد : بله پدر

و پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا . ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد . ما در حیاطمان فانوس های تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند . حیاط و باغ ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست !

با شنیدن حرفهای پسر ، زبان مرد بند آمده بود . بعد پسر بچه اضافه کرد :

متشکرم پدر ، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم !!!

دیدار با خدا

 روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی میکرد . این زن همیشه با خداوند صحبت میکرد و با او به راز و نیاز میپرداخت . روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید . زن از شادمانی فریاد کشید ، کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست ! چند ساعت بعد در کلبه او به صدا درآمد ! زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباسهای مندرس و پاره اش پشت در ایستاده بود ، کسی آنجا نبود ! زن نگاهی غضب آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست . دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست !

ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد . زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد . اما این بار هم فقط پسر بچه ای پشت در بود . پسرک لباس کهنه ای به تن داشت ، بدن نحیفش از سرما می لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود . صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه میکرد ! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید . و دوباره منتظر خداوند شد .

خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد . زن پیش رفت و در را باز کرد … پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود ، پشت در بود . پاهای پیرزن تحمل نگهداشتن بدن نحیفش را نداشت . و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود . زن که از این همه انتظار خسته شده بود ، این بار نیز در را به روی پیرزن بست !

شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است !؟

آنگاه خداوند پاسخ گفت :

« من سه بار به در خانه تو آمدم ، اما تو مرا به خانه ات راه ندادی »

 « حکمت خدا »

 « تنها نجات یافته کشتی ، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده ، افتاده بود . او هر روز را به امید کشتی نجات ، ساحل را و افق را به تماشا می نشست . سرانجام خسته و نا امید ، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید . اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود ، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود . بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود . از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد . فریاد زد : « خدایــــــــــــا ! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی ؟ » صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید . کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد . مرد خسته ، و حیران بود نجات دهندگان می گفتند : " خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم " »

راه بهشت کدام است ؟

 مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند . هنگام عبور از کنار درخت عظیمی ، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت . اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت . گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند .

پیاده‌روی درازی بود ، تپه بلندی بود ، آفتاب تندی بود ، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند . در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود . رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد : « روز به خیر ، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است ؟ »

دروازه‌بان : « روز به خیر ، اینجا بهشت است »

« چه خوب که به بهشت رسیدیم ، خیلی تشنه‌ایم »

دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت : « می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید »

اسب و سگم هم تشنه‌اند .

نگهبان : واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است .

مرد خیلی ناامید شد ، چون خیلی تشنه بود ، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد . پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند ، به مزرعه‌ای رسیدند . راه ورود به این مزرعه ، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود .

مسافر گفت : روز به خیر

مرد با سرش جواب داد .

ما خیلی تشنه‌ایم . ، من ، اسبم و سگم .

مرد به جایی اشاره کرد و گفت : میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است . هرقدر که می‌خواهید بنوشید .

مرد ، اسب و سگ ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند .

مسافر از مرد تشکر کرد . مرد گفت : هر وقت که دوست داشتید ، می‌توانید برگردید .

مسافر پرسید : فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست ؟ بهشت

؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است !

آنجا بهشت نیست ، دوزخ است .

مسافر حیران ماند : باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند ! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود !

کاملأ برعکس ؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند . چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند ،همان جا می مانن

منبع:سایت به سمت خدا






تاریخ : یکشنبه 91/11/15 | 2:2 عصر | نویسنده : سیدسعیدبهروزجزین | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • بی بی مارکت
  • ttp://www.bachehayeghalam.ir/sitefiles/bgh_sound_player.php">