لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.
ماجراهای کرم کوچولویی به اسم کرمولک
یکی بود یکی نبود. کرمولک، یک کرم کوچولو بود که با پدرو مادرش در یک باغچه کوچولو در حیاط خانهای زندگی میکرد. کرم کوچولو برخلاف بقیه دوستاش خیلی کرم تنبلی بود وهمیشه یک جایی زیر سایه لم میداد و بازی بچههای دیگر را نگاه میکرد.
یکی بود یکی نبود. کرمولک، یک کرم کوچولو بود که با پدرو مادرش در یک باغچه کوچولو در حیاط خانهای زندگی میکرد. کرم کوچولو برخلاف بقیه دوستاش خیلی کرم تنبلی بود وهمیشه یک جایی زیر سایه لم میداد و بازی بچههای دیگر را نگاه میکرد. هرچقدر دوستهایش به او میگفتند که با آنها بازی کند، همیشه با خمیازه میگفت: «نه، من خستهام، باید استراحت کنم، شما بازی کنید.» مادر و پدر کرمولک خیلی نگران بودند، چون او خیلی تپل شده بود. مادرش مدام به او میگفت: «پسرم، قند عسلم، خوبه کمی ورزش کنی، گاهی وقتا نرمش کنی، تا کمی لاغر بکنی، خودت رو راحت بکنی.»
اما کرمولک گوشش بدهکار نبود، هرروز صبح که از خواب پا میشد تا شب که میخواست بخوابد همهاش یک گوشهای دراز کشیده بود وهلههوله میخورد، شب هم که میشد خسته و کسل میرفت بخوابد تا دوباره صبح شود و شروع کند به خوردن. کرمولک قصه ما آنقدر شکمو بود که حتی شبها هم خواب غذاهای رنگارنگ میدید. او آنقدر خوراکیهای مختلف میخورد که دیگر دقت نمیکرد که الان دارد چه میخورد. فقط و فقط خوراکی میخورد. تا اینکه یک روز که زیر سایه یک گل نشسته بود، دید که باغبان مهربان وسط باغچه یک بوته کاشت. از این بوته چند دانه کوچولوی سبز رنگ آویزان بود، کرمولک بیتوجه به بوته جدید به خواب بعد از ظهرش ادامه داد... روزها میگذشت و دانههای سبز بوته جدید تبدیل به میوههای دراز و تپل قرمز رنگی شدند که رنگ زیبایشان باغچه را هم زیباتر کرده بود. کرمولک هم با دیدن رنگ زیبای این میوههای عجیب دلش ضعف میرفت تا یک گازی به آنها بزند. او نمیدانست نام این میوه چیست ولی احساس میکرد باید خیلی خوشمزه باشد. از طرفی آنقدر تنبل بود که نمیتوانست از بوته بالا برود واز میوههای خوشرنگ و بامزهاش بخورد. او شبها خواب آن میوهها را میدید که بسیار شیرین و خوشمزه بودند. خواب میدید در بالای بوته نشسته و دارد همه را یک جا میخورد.
بالاخره یک شب کرمولک تصمیم گرفت وقتی قرص ماه کامل شد آرام و یواشکی کنار بوته برود و از آن میوهها بخورد. شب که شد کرمولک آرام و بی سروصدا از خانه بیرون رفت و آرام آرام رفت تا رسید به بوته. کمی به این طرف وآن طرف نگاه کرد و بعد به سختی از بوته بالا رفت، تا اینکه رسید به اولین میوه زیبا. چشمهایش را بست و با خوشحالی دهانش را تا آنجا که میتوانست باز کرد و یک گاز بزرگ به آن زد اما... به محض گاز زدن به آن میوه دهانش سوخت، انگار آتش گرفته بود، از شدت سوزش قرمز شد و شروع کرد به جیغ کشیدن. چون درخانه کرمولک باز بود، پدرو مادرش صدایش را شنیدند و به کمکش رفتند. آنها دیدند کرمولک یک فلفل قرمز بزرگ را گاز زده و دارد میسوزد، مادرش برایش آب آورد، اما کرمولک آنقدر دهانش سوخته بود که اشک چشمانش تمام نمیشد، پدرو مادرش او را به خانه بردند.
مادرش او را دوباره به تختش برد وبه او گفت: «تو امشب کار بدی کردی که بیاجازه از خانه بیرون رفتی، اگر برایت اتفاقی میافتاد من و پدرت خیلی غصه میخوردیم.» کرمولک گفت: «مامان جونم آخه من چند روزی بود میوههای این بوته را میدیدم و خیلی دلم میخواست از اون بخورم، ولی نمیدونستم اسمش چیه و اینقدر تنده، واسه همین دیگه طاقتم تموم شد.» مادر کرمولک گفت: «تو باید سوال میکردی! اگر از من یا پدرت میپرسیدی ما بهت میگفتیم که این بوته، بوته فلفله و نباید به اون نزدیک بشی، یادته بهت میگفتم آنقدر شکمو نباش، کمتر هلههوله بخور وکمی ورزش کن، اگر به حرفم گوش میدادی به دردسر نمیافتادی، شکمو بودن تو باعث شد آنقدر اذیت بشی، ولی حالا اشکالی نداره. به جاش یاد گرفتی از این به بعد هر چیزی رو که نمیدونی بپرسی و در مورد کاری که میخوای بکنی خوب فکر کنی.» کرمولک کوچولو اشکهاشو پاک کرد و به مادرش گفت: «مامان جونم قول میدم از این به بعد پسر خوبی باشم، هلههوله کمتر بخورم وهر چیزی هم که نمیدونم از شما بپرسم. قول میدم از فردا ورزش کنم و دیگه شکمو نباشم.» کرمولک از فردای اون روز به قولش عمل کرد و شروع کرد به ورزش کردن، او دیگر هلههوله نمیخورد. به جایش غذاهایی میخورد که مقوی وسالم بودند. در کنار همه اینها کرمولک لاغر شده بود و حالا که دیگر خیلی تپل نبود میتوانست با دوستاش بازی کند.
تاریخ : چهارشنبه 90/6/2 | 9:51 صبح | نویسنده : سیدسعیدبهروزجزین | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید