ماجرای مسجد و ملا و شراب فروشارسال شده در تاریخ: 6/20/2011 - 0 نظر [ نظرات ]
موضوع مطلب: داستان
-=--=--=--=--=--=--=--=--=--=--=--=--=--=--=--=--=--=--=--=--=--=--=--=--=--=--=--=--=--=-=--=--=--=--=--=-
سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد .
|
بز خود را بکش !روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند. آن ها آن شب را مهمان او شدند. و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند. |
آزاد آزادمروی پل ایستاد . یاد حرف مجید افتاد . شب بود. همه جا تاریک بود. باید این کار را می کرد . برای یک بار هم که شده در زندگیش باید آزاد می شد . هیچ کس نبود. خندید . بلند خندید. دور خودش چرخید و جیغ کشید. روسری اش را درآورد و داد زد : بابا ، گور پدرت ! بیا ببین. هر چی دلت می خواد فکر کن. من شبیه همکارای جنده ات نیستم . گور پدر خودت و همه ی حرفات. روسری را توی دستش مچاله کرد . از بالای پل پایین را نگاه کرد. روسری را رها کرد و داد زد : حالا هر چه قدر دلت می خواد برو با اون پتیاره ها ! |
روسپی و راهبراهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد. در خانه روبرویش، یک روسپی اقامت داشت. راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند. تصمیم گرفت با او صحبت کند. زن را سرزنش کرد : " تو بسیار گناهکاری. روز و شب به خدا بی احترامی می کنی. چرا دست از این کار نمی کشی؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی. " زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست. همچنین از خدای قادر متعال خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد. اما راه دیگری برای امرار معاش پیدا نکرد. بعد از یک هفته گرسنگی، دوباره به روسپی گری پرداخت. اما هر بار که بدن خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست. راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد: " از حالا تا روز مرگ این گناهکار، می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند. " و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد. هر مردی که وارد خانه می شد، راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت. مدتی گذشت. راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت: " این کوه سنگ را می بینی؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای آن هم بعد از هشدار من. دوباره می گویم: مراقب اعمالت باش! " زن به لرزه افتاد، فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است. به خانه برگشت، اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد: " پروردگارا، کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند؟ " خداوند دعایش را پذیرفت. همان روز، فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت. فرشته به دستور خدا، از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد. روح روسپی، بی درنگ به بهشت رفت. اما شیاطین، روح راهب را به دوزخ بردند. در راه، راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شکوه کرد: "خدایا، این عدالت توست؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام، به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده، به بهشت می رود!" یکی از فرشته ها پاسخ داد: " تصمیمات خداوند همواره عادلانه است. تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران. هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی، این زن روز وشب دعا می کرد. روح او، پس از گریستن، چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم. اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم." |
داستان پیغام رسان شوم!مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید: - جرج ازخانه چه خبر؟ - خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد. - سگ بیچاره پس او مرد. چه چیر باعث مرگ اوشد؟ - پرخوری قربان! - پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟ - گوشت اسب قربان و همین باعث مرگ او شد. - این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟ - همه اسب های پدرتان مردند قربان! - چه گفتی؟ همه آنها مردند؟ - بله قربان همه آنها از کار زیادی مردند. - برای چه اینقدر کار کردند؟ - برای اینکه آب بیاورند قربان! - گفتی آب؛ آب برای چه؟ - برای انکه آتش را خاموش کنند قربان! - کدام آتش را؟ - آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد. - پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزی چه بود؟ - فکرمی کنم که شعله شمع باعث این کار شد قربان! - گفتی شمع؟ کدام شمع؟ - شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان! - مادرم هم مرد؟ - بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان! - کدام حادثه؟ - حادثه مرگ پدرتان قربان! - پدرم هم مرد؟ - بله قربان مرد. بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت. - کدام خبر را؟ - خبرهای بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان خواستم خبرها را هرچه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!! |
داستان یک ساعت ویژهمردی دیروقت، خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود. سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم؟ - بله حتمآ. چه سئوالی؟ - بابا! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید؟ مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی میکنی؟ - فقط میخواهم بدانم. - اگر باید بدانی، بسیار خوب می گویم: 20 دلار پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : میشود 10 دلار به من قرض بدهید ؟ مرد عصبانی شد و گفت: .... اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال، فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی، سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم. پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سئوالاتی کند؟ بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که او برای خریدنش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد. - خوابی پسرم ؟ - نه پدر، بیدارم. - من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی. پسر کوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد: متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد. مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت: با این که خودت پول داشتی، چرا دوباره درخواست پول کردی؟ پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا 20 دلار دارم. آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم ... |
داستان گل صداقت....دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. او با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت که تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا از میان آنان دختری سزاوار را برگزیند. وقتی که خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد زیرا او می دانست که دخترش مخفیانه عاشق شاهزاده است. او این خبر را به دخترش داد. دخترش گفت که او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو بختی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند اما فرصتی است که دست کم برای یک بار هم که شده او را از نزدیک ببینم. روز موعود فرارسید و شاهزاده به دختران گفت: به هریک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیبا ترین گل را برای من بیاورد ملکه آینده چین می شود. آن دختر هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و آنان راه گلکاری را به او آموختند. اما بی نتیجه بود و گلی نرویید. روز موعود فرا رسید دختر با گلدان خالیش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام با گل زیبایی به رنگ ها و شکل های مختلف در گلدانهای خود حاضر شدند. شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد که دختر خدمتکار، همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده گفت: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور می کند؛ گل صداقت ............ زیرا چیزی که به شماها داده بودم دانه نبود بلکه سنگریزه بود. آیا امکان دارد گلی از سنگریزه بروید؟؟؟!!!! |
حکایات شنیدنیپیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد. او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا" دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت:(( دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام )) |
داستان کوتاه قدرت بخشش
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه, سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. زن خردمند هم بى درنگ, سنگ را به او داد مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود, از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند راحت زندگى کند, ولى چند روز بعد, مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر, بانوى خردمند را پیدا کند. بالاخره هنگامى که او را یافت, سنگ را پس داد و گفت: «خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است, اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى, آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى . . . |