لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.
داستان نبش قبر؛ از محمد بهارلو | |
|
|
آنقدر خاک و کلوخههایِ نرم را کنار زد تا پنجه سیاه شده یک پا پیدا شد. چشمهایم را بستم و خواستم رویم را برگردانم که گردنم نچرخید... | |
محمد بهارلو من از هیچ چیز خبر نداشتم. آخرِ شب بود و داشتم از آنها جدا میشدم که غفور دست انداخت زیر بازویم و آرام گفت: ـ تو هم همراهِ ما بیا. دکتر باران به غفور و بعد به من نگاه کرد. از جوانی در خاطرم مانده بود که نباید در این جور مواقع چیزی بپرسم. دکتر باران گفت: شاید موسی پیداش شود. غفور گفت: پیداش نمیشود. دکتر باران گفت: اما... غفور گفت: من ازش خواستم که نیاید. درست نیست او را بیش از این در خطر بیندازیم. سعدون از پلهها آمد پایین. پوتینِ ساقِ بلندی به پا کرده بود و شالِ پشمیِ قرمزی دورِ گردنش انداخته بود. بیآنکه به ما نگاه کند در را باز کرد رفت تویِ حیاط. از لایِ در دیدم که برف هنوز میبارد.
دکتر باران رو کرد به غفور: ـ مگر قرار است همراهِ ما بیاید؟ غفور سرش را آرام تکان داد و سیگاری از جیب درآورد و گوشه لبش گذاشت و تویِ جیبهایش دنبالِ کبریت گشت.
ـ بهتر از این است که اینجا تنها باشد. ـ اما تو به ایران و سارا قول دادی. ـ این روزها من ناچارم به خیلیها قول بدهم. ـ اگر اتفاقی بیفتد چی؟ ـ گفتهام حق ندارد از جیپ بیاید بیرون. دکتر باران کراواتِ سیاهش را درآورد و آویزانش کرد به جارختی. رفتیم تویِ حیاط. رویِ زمین و بر شاخ و برگِ درختهایِ تویِ باغچه برف نشسته بود. آسمان قرمز میزد. غفور نشست پشتِ فرمان و با کبریتی، که رویِ داشبورد بود، سیگارش را روشن کرد. به اصرارِ دکتر باران کنارِ غفور نشستم. او و سعدون رویِ صندلیِ عقب نشستند. کوچهها و خیابانها خلوت بودند. در سکوت از شهر زدیم بیرون. در شیبِ تُندِ جادة کمربندی جیپ منحرف شد و دورِ خودش چرخید و رویِخاکریزِ جاده ایستاد. پیشانیِ دکتر باران به شیشة پنجره خورد. موتور خاموش شده بود. دلم میتپید. دکتر باران با کفِ دست پیشانیش را میمالید. غفور موتور را روشن کرد و فرمان را چرخاند. از مسیرِ باریکِ ریگریزی شدهای، که سمتِ چپِ جاده بود، پایین رفتیم. برف زمین را، یکدست، سفید کرده بود. راه ناهموار بود. غفور آرام میراند و فرمان را سفت گرفته بود. کفِدستهایم را رویِ داشبورد گذاشته بودم و مسیرِ سفید شده از برف را، که نور بر آن میپاشید، نگاه میکردم.
دکتر باران گفت: چه بویی میآید! غفور گفت: تمام خاکروبههایِ شهر را میآورند اینجا، پشتِ آن تپه. با سر به طرفِ راستِ راه اشاره کرد. اما تپه دیده نمیشد. کمی که جلوتر رفتیم تویِ بینیام احساسِ سوزش کردم. بعد چشمم به شعلهای رویِ تلِ خاکروبهها افتاد. از یک سربالایی رفتیم بالا و زوزة موتور بلند شد. دکتر باران به سرفه افتاد.
غفور گفت: دارند خاکروبهها را میسوزانند. دکتر باران که دستمالی جلوِ دهنش گرفته بود گفت: ـ روزی میرسد که این شهر را هم باید بسوزانند. گَند و کثافت دارد از همه جاش بالا میرود. از کنارِ تپه گذشتیم. جیپ یک بار دیگر لغزید. پشتم را صاف به صندلی چسبانده بودم. سمتِ چپمان یک دیوارِ کوتاهِ کاهگِلی پیدا شد. غفور باکفِ دست بخارِ رویِ شیشة جلو را پاک کرد. به یک دروازة بزرگِآهنی رسیدیم که یک لنگهاش از لولا جدا شده و میلههایش درهم پیچیده بود.
غفور گفت: قرارمان همینجا دَمِ در بود. دکتر باران گفت: اینجا که کسی نیست. آن بابایی را که من دیروز دیدمعقلش سرِ جاش نبود. غفور فرمان را آرام چرخاند و کنارِ دیوارِ کاهگِلی، در سراشیبی، ایستاد و موتور را خاموش کرد. از تویِ داشبورد یک چراغِ دستی درآورد. ـ من میروم تو. دکتر باران گفت: تنها؟ صبر کن شاید پیداش شود. غفور رو کرد به من و گفت: ـ ادریس همراهم میآید. دکتر باران گفت: بهتر است من بیایم. ـ نه. شما باید همینجا بمانید و چشمتان به راه باشد. سعدون گفت: بگذارید من بیایم. غفور رویش را برگرداند و تویِ صورتِ سعدون گفت: ـ تو همینجا میمانی و از سرِ جات تکان هم نمیخوری. سعدون سرش را انداخت پایین. غفور گفت: دکتر چراغت را از تو داشبورد در بیار. اگر کسی پیداش شد... دکتر باران گفت: علامت میدهم. غفور رو کرد به من: ـ آمادهای؟ در را باز کردم و از سوزی که به صورتم خورد به خودم لرزیدم. دانههایِ برف در هوا معلق بودند. برگة یقة بارانیم را بالا زدم. غفور درِعقبِ جیپ را باز کرد و از تویِ یک گونیِ الیافی یک بیل و یک کُلنگ درآورد. کُلنگ را، که نو بود، از دستش گرفتم. از لایِ دروازه رفتیم تو. ازکنارِ اتاقکِ خرابهای گذشتیم. برف زیرِ پایمان نرم بود. به دور و برم چشم میگرداندم.
غفور گفت: زمین لغزنده است، بپا نیفتی! اگر دکتر با چراغ علامت داد، بیمعطلی، همان کاری را بکن که من میکنم. یک دیوار آن جلو هست باید از روش بپریم. آن طرفِ دیوار قبرستانِ مسیحیهاست. خوب، این هم ناصر گوژپشت. مردِ ریزنقشی که شانة راستش به جلو خمیده بود از پشتِ یک کومةخاکیِ برفپوش درآمد. دامنِ کُتش تا رویِ زانوانش میرسید. سگِپشمآلوی گُندهای پشتِ سرش بود.
غفور گفت: پدر آمرزیده تو که قرار بود دَمِ در وایستی! مردِ گوژپشت که به من نگاه میکرد با صدایِ گرفتهای گفت: ـ برفِ رویِ گورها را کنار میزدم. ـ کسی که این دور و اطراف نیست؟ ـ نه. همان طور که گفتید بیشتر از دو ساعت است که اینجا هستم. پرنده پَر نزده. ـ بارکالله به تو. پشتِ سرِ گوژپشت راه افتادیم. کمی جلوتر زمینِ صافِ یخزدهای را نشانمان داد.
ـ همینجاست. ـ مطمئنی که همینجاست؟ ـ آره آقا. گفتم که نیمهشبِ چهارشنبه بود. وقتی آمدند از تو کلبةخودم دیدمشان. بارِ اولشان که نیست. منم بارِ اولم نیست. خندید و دیدم که دهنش چاله سیاهی است. غفور گفت: کُلنگ را از دستِ آقا بگیر. کُلنگ را به گوژپشت دادم و عقب واایستادم. به کُلنگ و بعد به غفورنگاه کرد. چند بار پشتِ سرِ هم مژههایش را به هم زد.
ـ معطلِ چی هستی؟ هیچ نگفت. به کفِ دستهایش تُف کرد و شروع کرد به کندنِ زمین. زمین سفت بود. با هر ضربهای که میزد تراشههایِ خاکِ یخزده به اطراف میپاشید. برگشتم نگاهی به دروازه انداختم. سگ پاچة شلوارم را بومیکرد.
غفور آرام، طوری که فقط من بشنوم، گفت: ـ جرمِ ما مطابقِ قانون چیزی در حدّ طنابِ دار است. دستهایم را چپاندم تویِ جیبهایِ بارانیم. گفتم: این جا به همهجا شباهت دارد جز قبرستان. گوژپشت به نفسنفس افتاده بود و آرام ضربه میزد.
گفتم: از کجا معلوم که حماد این زیر باشد؟ غفور گفت: من به سارا و ایران قول دادهام، همینطور به مادرشان. دعا کن حماد این زیر باشد، والا مجبورم هرچه زمین این دور و اطراف هست بکنم. ـ از کجا معلوم که این دور و اطراف باشد؟ ـ مردههایِ بیکفن و دفن را میآورند اینجا. بعد گفت: به هر قبرستان و امامزاده و زیارتگاهی که در آنجا مُرده دفن میکنند سر زدهام. یک لحظه دیدم که چراغی، دَمِ دروازه، روشن و خاموش شد. ـ انگار آنجا یک خبرهایی است. غفور، به طرفِ دروازه، سر بر گرداند و گفت: ـ دست نگهدار! گوژپشت از کندنِ زمین دست برداشت. یک بارِ دیگر چراغ روشن و خاموش شد. پشتِ یک کومة خاک پنهان شدیم. مردی سوار بر شتر از جلوِ دروازه گذشت و به طرفِ تلِّ خاکروبهها رفت. آوازی زیرِ لب زمزمه میکرد.
گوژپشت گفت: صفدر است. غفور گفت: میشناسیش؟ ـ کلبهاش آن بالاست. غفور چراغِ دستی را به من داد و کُلنگ را از گوژپشت گرفت و شروع به کندنِ زمین کرد. وقتی به نفسنفس افتاد کُلنگ را به گوژپشت داد. گفتم: من هم میتوانم بِکَنم. غفور گفت: من هم نباید بکنم. به اندازة کندنِ سی قبر بهش پول دادهام. گفتم: از کجا پیداش کردی؟ ـ این آخرین امیدِ ماست. دَمِ چندین مردهشوی و گورکن و مردهخور و دلال را دیدهام تا به این بابا رسیدهام. چشمم به گوشهای از یک پلاستیکِ ضخیم افتاد که نوکِ کُلنگ در آن گیر کرده بود. غفور با دست اشاره کرد که گوژپشت کنار بایستد و خم شد خاکِ نرم رویِ پلاستیک را کنار زد. آبِ دهنم را قورت دادم.
غفور گفت: چراغ را روشن کن. چراغِ دستی را روشن کردم و دایره کوچکِ نور را انداختم رویِ پلاستیک. غفور با تیغه کاسه بیل خاکها را کنار میزد. بعد پلاستیک را گرفت و کشید. زانوانش را رویِ زمین گذاشته بود و هنهنکنان خاک را باکاسه بیل و هر دو دستش کنار میزد. سگ پوزهاش را در خاک فرو برده بود. غفور با آرنجش به گُردة سگ زد و حیوان نالید و عقب رفت. آنقدر خاک و کلوخههایِ نرم را کنار زد تا پنجه سیاه شده یک پا پیدا شد. چشمهایم را بستم و خواستم رویم را برگردانم که گردنم نچرخید. ماهیچه گردنم سفت شده بود. وقتی چشمهایم را باز کردم دو پا، تا بالایِمچ، از زیرِ خاک پیدا بود. پایِ چپ را جورابی تا رویِ قوزک پوشانده بود. غفور گفت: نیست. گفتم: چی؟ ـ باید پلاک یا شمارهای به مچِ پاش باشد. ـ کی گفته؟ ـ متصدیِ متوفیاتِ پزشکیِ قانونی گفت. پشتِ سرم صدایی شنیدم. گوژپشت رویِ زمینِ برفپوش، دراز بهدراز، افتاده بود و دست و پایش میلرزید. نور را به صوتش انداختم. کفبه دهن آورده بود و از تهِ حلقش خرخر میکرد. غفور پا شد و با نوکِ کُلنگ دورش، رویِ زمین، خط کشید.
گفتم: چه کار میکنی؟ گفت: همان کاری که با آدمهایِ غشی میکنند. عجب چاخانی است این بابا! میگفت با دستِ خودش جسدهایِ زیادی را از زمینهایِ ایندور و اطراف درآورده. ـ نکند تلف شود رویِ دستمان بماند. کاش دکتر باران را خبر میکردیم. ـ نه. الان حالش جا میآید. غفور بالایِ سرش چمپاتمه زده بود و شانههایش را میمالید. سگ دستش را بو میکشید. وقتی چشم باز کرد رنگش مثلِ گچ سفید شده بود.
غفور گفت: پاشو. برو دَمِ در. نمیخواهد اینجا بمانی. کمکش کردم تا سر پایش واایستاد. تلوتلوخوران به طرفِ دروازه راه افتاد. سگ همراهش رفت. غفور گفت: تو هم برو ادریس. ـ چرا؟ ـ تا همین جاش هم کافی است تا شبهات از کابوس پُر شود. ـ اگر نمانم دچارِ عذابِ وجدان میشوم. ـ بمان، اما نگاه نکن. ـ چرا او را کفن نکردهاند؟ ـ برایِ آدمهایی مثلِ او آدابِ کفن و دفن را رعایت نمیکنند. ـ از کجا معلوم که خودِ حماد باشد؟ ـ باید صورتش را ببینم. با بیل شروع به کنار زدنِ خاکها کرد. یک شلوارِ گرمکُنِ سیاه پایِجسد بود. پلاستیک را از رویش کنار زد.
ـ چراغ را بده به من. نور را رویِ سینه جسد انداختم. غفور آهِ بلندی کشید. ـ خدایِ من! ـ چی شده؟ خاکِ رویِ پیشسینهاش را کنار زد. ـ میبینی! ـ چی را؟ ـ پیرهنش صحیح و سالم است. ـ خوب که چی؟ با کفِ دستهایش خاکِ رویِ چهره جسد را کنار زد. خم شده بود رویِ او. ـ پناه بر خدا! داشت حالم به هم میخورد. جمجمه شکسته و اسبابِ صورتش درهم ریخته بود. رویم را برگرداندم. غفور چراغ را از دستم گرفت.
ـ اثری از تیرِ خلاص هم نیست. گلویم خشک شده بود و زبانم تویِ دهنم نمیگشت. دلم میخواست مینشستم رویِ زمین. ـ انگار با ضربهای سنگین، با پتک یا سنگ، به سرش کوبیدهاند. گفتم: شاید جسدِ حماد نباشد. زیرِ لب گفت: ـ خودش است. ـ بگذار سعدون بیاید یک نظر او را ببیند. ـ خودِ حماد است. این پیرهنی که تنِ اوست خودم از بندر براش آوردم. سرجیبها و دکمههایِ صدفش را ببین! لنگهاش را خودم هم دارم. عیدِ سالِ پیش، در آخرین باری که ایران به دیدنش رفته بود، راضیشان کرده بود تا پیرهن را به او بدهند. شبپرهای از بالایِ سرمان گذشت. غفور دست کرد تویِ جیبشچاقویِ کوچکی درآورد. سرم گیج میرفت. دیدم که با تیغه چاقو داردآستینِ پیرهنِ جسد را تا بالایِ مچ میبُرَد.
ـ چه کار میکنی؟ ـ باید یک نشانی براشان ببرم تا باور کنند. ـ مراقب باش زخمیاش نکنی! برگشت نگاهم کرد. گونههایش خیس بود.
ـ چرا خودِ پیرهن را براشان نمیبری؟ ـ بگذار خیال کنند که او را با گلوله زدهاند. این طور کمتر درد میکشند. اگر پیرهن را براشان ببرم انگارِ یک بارِ دیگر حماد را کشتهایم. آستینِ دستِ راستِ او بود. آن را تکاند و تا زد و تویِ جیبِ شلوارش گذاشت. بعد رویِ جسد را با پلاستیک پوشاند و با بیل خاکها را رویش ریخت. دانههایِ برف درشتتر میبارید. شقیقههایم تیر میکشید. غفور مقداری برف رویِ خاکِ گور پاشید و با پشتِ کاسه بیل برفها را صاف کرد.
گفت: یادت باشد این راز باید پیشِ من و تو بماند. گفتم: چه رازی؟ گفت: نبودنِ جایِ گلوله رویِ پیرهنِ حماد. به طرفِ دروازه راه افتاد. دلم میخواست فریاد بکشم. دکمه زیرِ یقهام را باز کردم و ریههایم را از هوایِ سرد انباشتم. گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
|
تاریخ : یکشنبه 90/4/12 | 11:26 صبح | نویسنده : سیدسعیدبهروزجزین | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید