سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

پسری که تنبل بود

 

مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار در می‌رفت. پدرش روزی او را نزد حکیم آورد و گفت: «از شما می‌خواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بی‌تفاوتی‌اش بردارد»

 

تنبل

 

مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار در می‌رفت و همه چیز را به شوخی می‌گرفت. پدرش روزی او را نزد حکیم آورد و گفت: «از شما می‌خواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بی‌تفاوتی‌اش بردارد و مثل بقیه بچه‌های این مدرسه به دنیای واقعیت و کار و تلاش برگردد.»

حکیم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: «اگر تو همین باشی که پدرت می‌گوید، زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را می‌دانی؟»

پسر تنبل شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «مهم نیست؟»

حکیم با تبسم گفت: «آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری. لطفاً همینی که می‌گویی را درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت، با پدرت چند روزی میهمان ما باش.»

صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند، حکیم به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد.

پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود، نزد حکیم آمد و به اعتراض گفت: «این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت!»

حکیم بی آن که حرفی بزند به نوشته‌ای که شب قبل پسر روی تخته نوشته بود اشاره کرد و گفت: «این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودت نوشته‌ای!»

روی تخته نوشته شده بود: «مهم نیست!» و این برای پسر تنبل بسیار گران تمام شد. ظهر که شد، دوباره موقع ناهار، غذای کمی به پسر تنبل تحویل داده شد. این بار پسر با اعتراض، همراه پدرش نزد حکیم آمد و گفت: «من اگر همین‌طوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.»

حکیم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: «جواب تو همین است که خودت همیشه می‌گویی!»

روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد حکیم آمد و گفت: «لطفاً به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟»

این پسر باید بداند که اوضاع جدی است و این‌جا دیگر جای بازی نیست. وقتی ببیند نتیجه اعمال ناپسندش، مستقیم متوجه خودش می‌شود، اعمال درست برای او مهم می‌شوند.

 

 


حکیم به آشپزخانه رفت و گفت: «هر چه را آشپز می‌گوید تا ظهر انجام بده!»

 

پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد حکیم آمد و گفت: «چه خوب شد که راهی برای نجات از گرسنگی پیدا کردم!» و بعد خوشحال و خندان برای تأمین شام خود به آشپزخانه برگشت.

پدر پسر تنبل با تعجب به حکیم نگاه کرد و از او پرسید: «راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟»

حکیم با خنده گفت: «او حق داشت بگوید مهم نیست! چون چیزی که برای شما مهم بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش کنید، او به خاطر تنبلی‌اش و این که همیشه شما بار کار او را بر دوش می‌گرفتید، دلیلی برای نامهم شمردنش پیدا می‌کرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی خودش برگشت، فهمید که اوضاع جدی است و این‌جا دیگر جای بازی نیست؛ معنی مهم بودن را فهمید و به خود تکانی داد. شما هم از این به بعد عواقب کار و نظر او را مستقیم به خودش برگردانید و بی‌جهت بار تنبلی او را خودتان به تنهایی به دوش نکشید. خواهید دید که وقتی ببیند نتیجه اعمال ناپسندش، مستقیم متوجه خودش می‌شود، اعمال درست برای او مهم می‌شوند و دیگر همه چیز عالم برایش ناهم نمی‌شوند.

 

برگرفته از وبلاگ: درهم






تاریخ : سه شنبه 91/2/26 | 9:38 عصر | نویسنده : سیدسعیدبهروزجزین | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • بی بی مارکت
  • ttp://www.bachehayeghalam.ir/sitefiles/bgh_sound_player.php">