لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.
دو روز به پایان جهان مانده " تازه فهمیدم که هیچ زندگی نکرده مهلتش تمام شده و فقط دو روز باقی مانده بود , پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت , تا روزهای بیشتری از او بگیرد . داد زد و بدو بیراه گفت : خدا سکوت کرد : آسمان و زمین را بهم ریخت : خدا سکوت کرد : دلش گرفت , گریه کرد و به سجده افتاد . خدا سکوتش را شکست و گفت :(عزیزم یک روز دیگر هم گذشت و تو تمام روز را به بدو بیراه و جارو جنجال گذراندی , تنها یک روز دیگر باقی مانده است . بیا لااقل این روز را زندگی کن :) در میان حق حق گریه گفت : اما یک روز چه کار میشود کرد ؟ خدا گفت : (کسی که لذت یک روز زندگی را تجربه کرده گویی هزار سال زندگی کرده است و کسی که امروزش را در نیابد هزار سال هم به دردش نخواهد خورد ) آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستش نهاد و گفت : ( حالا برو زندگی کن )او مات و مبهوت به زندگی , که کف دستش می درخشید نگاه کرد . میترسید حرکت کند و راه برود مبادا زندگی از لای انگشتانش بریزد . قدری ایستاد . بعد با خودش گفت : ( وقتی فردایی ندارم , نگه داشتن این روز چه فایده دارد ؟ بگذار این یک ذره زندگی را هم مصرف کنم ) آنگاه شروع به دویدن کرد . زندگی را به سرو رویش پاشید , و چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود .سرش را بالا گرفت و ابرها را دید . به غریبه ها سلام کرد و برای کسانی که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد . او همان روز با همه آشتی کرد و خندید , سبک شد . لذت برد , سرشار شد و بخشید .عاشق شد و گذشت او همان یک روز زندگی کرد و فرشته ها در پایان روز در تقویم خدا نوشتند : امروز او درگذشت , کسی که هزار سال زیسته بود .
تاریخ : شنبه 90/12/20 | 7:45 عصر | نویسنده : سیدسعیدبهروزجزین | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید