لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.
روزی فرشته ای عاشق خورشید شد. بال زد و رفت به سمت آن , ولی همین که نزدیک شد , خورشید بالهای او را سوزاند . فرشته صبرو تحمل کرد , تا بالهایش ترمیم شدند , و دوباره به سمت خورشید بال زد . و باز خورشید بال های او را سوزاند , فرشته تصمیم گرفت از این پس به جای نزدیک شدن در نور خورشید بایستد, و قلببش را از جنس آفتاب کند. ایستاد و از نور خورشید نگاه کرد و دید قلب آسمان ابی است , چهره مردانگی سبز , حتی احساس روشن خورشید را لمس کرد . فرشته هیچگاه چشم هایش را از سوی خورشید برنگرفت : خورشید راز بزرگی را برای فرشته اشکار کرد : راز یکرنگی , پاکی و راستی. هیچ واژه سرزنش کننده ای نمیتوانست او را آزار دهد . چون افسون محبت و گرمای او بود . فرشته خوشحال بود چون هنوز قلبش زنده و بالدار بود...."
تاریخ : شنبه 90/12/20 | 7:38 عصر | نویسنده : سیدسعیدبهروزجزین | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید