فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

دیدی ای غمگین تر از من

بعد از آن دیر آشنایی

آمدی خواندی برایم

قصه ی تلخ جدایی

مانده ام سر در گریبان

بی تو در شب های غمگین

بی تو باشد همدم من

یاد پیمان های دیرین

آن گل سرخی که دادی

در سکوت خانه پژمرد

آتش عشق و محبت
 

در خزان سینه افسرد

کنون نشسته در نگاهم

تصویر پر غرور چشمت

یک دم نمی رود از یادم

چشمه های پر نور چشمت

آن گل سرخی که دادی

در سکوت خانه پژمرد

 

آسمان را بنگر که بعد صدها شب و روز 

مثل آن روز نخست گرم و آبی و پر از مهر ، به ما می خندد !

یا زمینی را که دلش از سردی شبهای خزان ، نه شکست و نه گرفت !

بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید

و در آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت

تا بگوید که هنوز پر امنیت احساس خداست

ماه من غصه چـــــرا ؟

تو مرا داری و من هر شب و روز آرزویم همه خوشبختی توست !

ماه من! دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن

کار آن هایی نیست که خدا را دارند...

ماه من! غم و اندوه اگر هم روزی مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات، از لب پنجره عشق، زمین خورد و شکست

با نگاهت به خدا، چتر شادی وا کن و بگو با دل خود که خدا هست، خدا هست !

او همانی است که در تارترین لحظه شب راه نورانی امید نشانم می داد...

او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد همه زندگی ام غرق شادی باشد...

ماه من! غصه اگر هست بگو تا باشد معنی خوشبختی بودن اندوه است...

این همه غصه و غم این همه شادی و شور چه بخواهی و چه نه میوه یک باغند

همه را با هم و با عشق بچیــن...

ولی از یاد مبر پشت هر کوه بلند سبزه زاری است پر از یاد خدا

و در آن باز کسی می خواند: که خدا هســـت، خدا هســـت

و چــــــرا غصه؟ چـــــرا ؟  

 

یه پروانه را با دستات می گیری

بدش می خوای ببینی زنده هست؟

انگشتاتو باز کنی .... فرار میکنه

محکم بگیری....می میره

دوست داشتن هم یه چیزی مثل پروانه هست
 

بیش ترین عشق جهان را به سوی تو می آورم

از معبر فریادها و حماسه ها

چرا که هیچ چیز در کنار من

از تو عظیم تر نبوده است

که قلبت

چون پروانه ای ظریف و کوچک و عاشق است

بپیچ ای تازیانه ! خرد کن ، بشکن ستون استخوانم را

به تاریکی تبه کن ، سایه ی ظلمت

بسوزان میله های آتش بیداد این دوران پر محنت

 فروغ شب فروز دیدگانم را

 لگدمال ستم کن ، خوار کن ، نابود کن

 در تیره چال مرگ دهشتزا

امید ناله سوز نغمه خوانم را

 به تیر آشیانسوز اجانب تار کن ، پاشیده کن از هم

پریشان کن ، بسوزان ، در به در کن آشیانم را

بخون آغشته کن ، سرگشته کن در بیکران این شب تاریک وحشتزا

 ستمکش روح آسیمه ، سر افسرده جانم را

 به دریای فلاکت غرق کن ، آواره کن ، دیوانه ی وحشی

 ز ساحل دور و سرگردان و تنها

 کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را با وجود این همه زجر و شقاوتهای بنیان کن

 که می سوزاند اینسان استخوان های من و هم میهنانم را

 طنین افکن سرود فتح بیچون و چرای کاررا

سر می دهم پیگیر و بی پروا ! و در فردای انسانی

 بر اوج قدرت انسان زحمتکش

 به دست پینه بسته ، می فرازم پرچم پرافتخار آرمانم را

لبخند چشم تو

تنها دلیل من که خدا هست و این جهان زیباست

وین حیات عزیز و گرانبهاست

لبخند چشم توست

هرچند با تبسم شیرینت

آنچنان از خویش میروم که نمیبینمش درست

لبخند چشم تو در چشم من وجود خدا را آواز میدهد

درجسم من تمامی روح حیات را پرواز میدهد

جان مرا که دوریت از من گرفته است

شیرین و خوش دوباره به من باز میدهد 

زن ام کردند ...

وقتی سینه هایم ، هنوز بالغ شدن را در زمان ندید

چشمانم برای یک بار ،

هوس را غنچه نکرد

وقتی دستهایم

عروسک رویا را

در آغوش نگرفت

انداختند

چادر سفیدی

با مردی که

فقــــــــــــط ....

هم خوابی و بچه

مادرم کردند

بدون آن که

بدانم زن چیست

سجده نشستم خدا را ...

تا فرزندم ، زن بعدی نباشد!  

دیری‌است از خود، از خدا، از خلق دورم

با این‌ همه در عین بی‌تابی صبورم

پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی

سرشاخه‌های پیچ‌درپیچ غرورم

هر سوی سرگردان و حیران در هوایت

نیلوفرانه پیچکی بی‌تاب نورم

بادا بیفتد سایه‌ی برگی به پایت

باری، به روزی روزگاری از عبورم

از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد

همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم

خط می‌خورد در دفتر ایام، نامم

فرقی ندارد بی‌تو غیبت یا حضورم

در حسرت پرواز با مرغابیانم

چون سنگ‌پشتی پیر در لاکم صبورم

آخر دلم با سربلندی می‌گذارد

سنگ تمام عشق را بر خاک گورم
 

 

زنانگی را دوست دارم

به دلیل وسعت و بی کرانگی روح زنانه

که همه چیز را می آزماید

و مخاطب زشت ترین فحش ها

و زیباترین شعرها

و گنگ ترین احساسات

و مخوف ترین ترسهای مردانه ست... 

زنانگی یعنی یک منحنی سینوسی ابدی

با محور مختصاتی n بعدی

و ضرب بی نهایت احساس

و تفریق آگاهانه منطق

 و جمع اضدادی گیج کننده

و تقسیم دردناک سلولهای بدن

با موجودات آینده
 

سیراب شدم از پاکی نگاهت و تطهیر یافتم در معبد چشمانت...

در ورای فکرها تو را چگونه بسرایم ؟ که شب در نگاه ژرف تو آرام نشسته...
 






تاریخ : پنج شنبه 90/6/24 | 7:47 صبح | نویسنده : سیدسعیدبهروزجزین | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • بی بی مارکت
  • ttp://www.bachehayeghalam.ir/sitefiles/bgh_sound_player.php">