سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.
 
تنها ملاک من برای انتخاب همسر، پول و ثروت بود و روزی که فیروزه را به عقد خودم درآوردم نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم روزهای سخت زندگی تمام شده است. اما با وجود پول و ثروتی که به دست آوردم از این ازدواج خیری ندیدم.
 
مرد جوان در حالی که بغض گلویش را می فشرد به کارشناس اجتماعی کلانتری جهاد مشهد گفت: ? سال قبل با فیروزه ازدواج کردم. او دختر دایی ام است و با حمایت های مالی خانواده اش کار و بار درست و حسابی راه انداختیم. اما افسوس که از همان لحظه اول زندگی مان فیروزه ادعای بیش از حد داشت و هر موقع می خواستم حرفی بزنم سرم داد می کشید و می گفت: یادت نرود که جوان یک لاقبایی بودی و اگر پدر و مادرم زیر پر و بال تو را نمی گرفتند هنوز بدبخت و بیچاره بودی و... .

متأسفانه همسرم در تمام کارهای خانه خودش را صاحب نظر می داند و در محیط کار نیز برخورد بسیار تحقیرآمیزی با من دارد. حدود ? ماه قبل یک روز به سبب مشکل کوچکی که به وجود آمده بود در حضور چند نفر شخصیتم را لگد مال کرد و چون جوابش را دادم مرا از محل کار بیرون انداخت و گفت دیگر حق نداری به سر کار بیایی.

فیروزه آبروی مرا نزد اقوام و آشنایان به باد داده است و جلوی همه می گوید از سر دلسوزی تن به این ازدواج داده است. همسرم معتقد است که اگر بچه دار شویم نخواهد توانست کارهایش را انجام بدهد و از این مسئله نیز فراری است او با روحیه خشن خود عذابم می دهد و هزار و یک ایراد روی من گذاشته، متأسفانه فیروزه نقش خود را به عنوان یک زن فراموش کرده است و یک بار که حرف از طلاق به میان آوردم برادرانش آن چنان کتکم زدند که تا چند روز نای حرف زدن و راه رفتن نداشتم.

مرد جوان با چشمانی اشک بار ادامه داد: ? ساله بودم که پدرم فوت کرد و مادرم به هر بدبختی که بود مرا با آبرومندی بزرگ کرد و به دانشگاه فرستاد. پس از آن که فوق دیپلم گرفتم به خاطر مادرم از سربازی معاف شدم و سپس تصمیم گرفتم ازدواج کنم.

تنها ملاک من برای انتخاب همسر، پول و ثروت بود و روزی که فیروزه را به عقد خودم درآوردم نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم روزهای سخت زندگی تمام شده است. اما با وجود پول و ثروتی که به دست آوردم از این ازدواج خیری ندیدم.

همسرم در تمام لحظات زندگی احساس برتری و خودخواهی دارد و مرا به چشم یک کارگر و غلام حلقه به گوش می بیند. الان پشیمان هستم و می خواهم او را طلاق بدهم. کاش با یک دختر ساده و بی ریا ازدواج کرده بودم و با دسترنج خودم زندگی ام را می ساختم و این قدر تحقیر نمی شدم.

همسرم دیشب در اتاق را به رویم قفل کرد و با عصبانیت گفت: چرا بدون اجازه او به خانه مادر پیرم رفته ام. من که دیگر واقعا به آخر خط رسیده ام از پنجره خانه فرار کردم و شب را در پارک خوابیدم.

منبع: تابناک





تاریخ : پنج شنبه 90/4/30 | 9:49 صبح | نویسنده : سیدسعیدبهروزجزین | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • بی بی مارکت
  • ttp://www.bachehayeghalam.ir/sitefiles/bgh_sound_player.php">