دیدنی های امروز

اعتصاب کارکنان فرودگاه فرانکفورت آلمان

اجتماع یک قبیله سنتی بولیویایی در شهر لاپاز

اجتماع زنان هندی مدافع حمل وسایل دفاع شخصی برای زنان

ویرانی های شهر دوما سوریه در حومه دمشق

زنان ارتشی افغانستان در شهر هرات

کمک یک دختر 11 ساله هندی به پدرش

صندوق های رای انتخابات سراسری در اردن

خشک کردن نایلون های بازیافتی در کارگاهی در لاهور پاکستان

نمایش یک مجسمه جالب ساخت هنرمند فرانسوی در نمایشگاهی در سنگاپور

مه گرفتگی شهر سانفرانسیسکو آمریکا

نیایش راهبان بودایی در معبدی در تایلند

نیروهای حراستی شتر سوار در مقابل کاخ ریاست جمهوری هند در دهلی نو

بدون شرح!





به یاد مهربانی های پدری فداکار،معلمی دلسوز
شادروان
حاجی سیدجلیل بهروز
مراسم هفتمین روزدرگذشت ایشان ساعت15پنج شنبه تاریخ1391/11/05در (مشهدمقدس)آرامستان بهشت جوادالائمه(ع)ردیف11قطعه2گردهم می آییم
بیوجودت ای پدر مهر و وفا از خانه رفت
قمری شیدای ما از بام این کاشانه رفت
تا که ما شیدای مهر آن پدر گشتیم او
دل ز ما برکند و رخ برتافت چون پروانه رفت
ای فلک با من اگر مهر و وفا داری چرا
مهر تابانم چنین از جمع ما بیگانه رفت
شادمان بودیم ما در سایهی مهرش ولی
قصه آخر شد سر آمد دور و این افسانه رفت
گوییا او با خدای خویش پیمان بسته بود
دل برید از ما چنین و بر سر پیمانه رفت
ما همه مشتاق دیدار رخش بودیم و او
رخ ز ما پوشید و اینسان عاشق و مستانه رفت
درشگفتم او چه از حق دید کهاینسان با شتاب
همچو دانایی که بگریزد ز هر میخانه رفت
شکر لله چون که عمری با خلوص و خیر بود
عاقبت چون سرکشد این باده شکرانه رفت
تکیهگاه خانهی ما بود اما عاقبت
از میان خانهی ما اُستُن حنانه رفت
همچنان «سیمرغ» زیر سایهی آن دولتش
رنگ و رویی داشتیم آن دولت فرزانه رفت
وقتی که قلبهایمان کوچکتر از غصههایمان میشود،
وقتی نمیتوانیم اشک هایمان را پشت پلکهایمان مخفی کنیم
و بغض هایمان پشت سر هم میشکند...
وقتی احساس میکنیم
بدبختیها بیشتر از سهممان است
و رنجها بیشتر از صبرمان...
وقتی امیدها ته میکشد
و انتظارها به سر نمیرسد ...
وقتی طاقتمان تمام میشود
و تحمل مان هیچ ...
آن وقت است که مطمئنیم به تو احتیاج داریم
و مطمئنیم که تو
فقط تویی که کمکمان میکنی ...
آن وقت است که تو را صدا میکنیم
و تو را میخوانیم ...
آن وقت است که تو را آه میکشیم
تو را گریه میکنیم ...
و تو را نفس میکشیم ...
وقتی تو جواب میدهی،
دانه دانه اشکهایمان را پاک میکنی ...
و یکی یکی غصهها را از دلمان برمیداری ...
گره تکتک بغضهایمان را باز میکنی
و دل شکستهمان را بند میزنی ...
سنگینی ها را برمیداری
و جایش سبکی میگذاری و راحتی ...
بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی
و بیشتر از حجم لبهایمان، لبخند ...
خوابهایمان را تعبیر میکنی،
و دعاهایمان را مستجاب ...
آرزوهایمان را برآورده می کنی ؛
قهرها را آشتی میدهی
و سختها را آسان
تلخها را شیرین میکنی
و دردها را درمان
ناامیدی ها، همه امید میشوند
و سیاهیها سفید سفید...
خدااااااااااااااااااا پس چرا فراموشت میکنیم؟؟؟؟؟؟
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند. دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و....پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : " آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم . هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت . بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.
برگزاری آیین مذهبی کاتولیک های فیلیپینی در شهر مانیل

گردهمایی صدها طرفدار قانون حمل اسلحه در شهر بویس در ایالت آیداهو آمریکا

آزمون ورودی دانشگاه ها در ژاپن

فعالان محیط زیست چینی در حال رها کردن سه پرنده در طبیعت

اجرای مراسم مذهبی بر روی یک سگ در کلیسایی در مادرید

جلسات تمرین دفاع شخصی برای کارکنان زن هتل امپریال در دهلی نو

نفوذ سیلاب به درون یک مغازه اغذیه فروشی در جاکارتا اندونزی

کریستال های یخی زیبا در باکینگهام شایر بریتانیا

سی و هفتمین جشنواره بین المللی سیرک در مونت کارلو

مراسم آیینی باپتیست ها در بلاروس

پاک کردن شکم لاک پشت در آکواریوم لندن

بدون شرح!






