سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

مجله یکشنبه:

*اعتراف می کنم هر وقت از پله های خونه مون می خوام برم بالا (10 تا پله داره تا طبقه بالایی) همیشه باید پای راستم رو بذارم رو پله اول و تو ذهنم یکی یکی پله هارو می شمرم. قسمت جالبش اینه که از عدد 41 شروع می کنم که پله آخری بشه پنجاهمی. خیلی احمقانه بود خودم می دونم...

*اعتراف می کنم یه بار وقتی سال اول راهنمایی بودم دندونم خیلی درد می کرد. 1 هفته ای بود باهاش ور می رفتم. داخلش خالی خالی شده بود. به ذهنم رسید با چسب دوقلو پرش کنم. این کار رو هم کردم. 1 هفته ای دردش کم شده بود اما هرچی می خوردم مزه چسب دوقلو می داد!!!!

*اعتراف می کنم که وقتی پنجم دبستان بودم برای خودم کارت مامور بهداشت درست می کردم و به بچه های کوچک تر نشون می دادم. می گفتم خوراکی چی می خورید؟ بعد که نشون می دادن می گفتم الان اسم تون رو به ناظم می دم بعد هم خوراکی هاشون رو می گرفتم می رفتم با دوستام می خوردیم.

*اعتراف می کنمسوم راهنمایی بودم و امتحان زبان انگلیسی رو 4 شدم. باید بابام برگه امتحانی رو می دید و امضا می کرد. من هم اومدم درستش کنم اما ریاضیم بد بود بجای اینکه یک رو بزارم پشت چهار، گذاشته بودم جلو. شده بود چهل و یک... بچه درس خونی بودم ها...

*اعتراف می کنم با یکی از دوستانم که فقط اسمش رو می دونستم و فامیلش رو نمی دونستم، برای مدت 6 ماه رفت و آمد و تماس و بیرون رفتن داشتم. هیچ وقت روم نمی شد فامیلش رو بپرسم چون فکر می کرد من می دونم! تا اینکه بالاخره یکی از دوستانش اون رو با فامیلش صدا کرد. انگار همه دنیارو بهم داده باشن!

*اعتراف می کنم یه بار تو استخر یکی از همسایه هامون رو دیدم / وقتی داشتیم لباس می پوشیدیم دیدم یه چیزی به پاش چسبیده. بهش گفتم آقای فلانی یه چیزی به بدنت چسبیده. می خواستم از پاش برش دارم دیدم پاک نمی شه. بنده خدا که اصرار من رو دید گفت نمی خواد اون خاله... فکر کن که من یه ربع به زگیلش آویزون بودم و فکر می کردم آشغال به پاش چسبیده...

*اعتراف می کنم یه بار به جای وانیل، بکین پودر ریختم توی قندون و یه هفته بعد یادم افتاد که اونی که میریزن روی قند وانیله!

*اعتراف می کنم بچه که بودم تابستون ها تو اوج گرما با ذره بین رو پشت بوم مورچه ها رو آتیش می زدم.

*اعتراف می کنم تو سن نوجوانی (10 سال پیش) وقتی از گیر دادن های مامان بابام خسته می شدم تصمیم می گرفتم خودکشی کنم. بعد می نشستم اینقدر قیافه همه فک و فامیل رو در حال گریه تصور می کردم تا قوتی که دلم خیلی می سوخت و پشیمون می شدم و اینچنین شد که زنده موندم...

*اعتراف می کنم چند سال پیش با پسرعموم قرار گذاشتیم بریم یه جایی. تو مترو که بودم پسر عموم بهم زنگ زد یه خورده که باهام صحبت کرد بهش گفتم صدات خوب نمیاد. این رو که گفتم یهو صدا خیلی عالی شد. حالا نگو پسرعموم تو فاصله یکی دو متریم وایساده. همه مسافرا هم دارن به من نگاه می کنن و زیر لب می خندن! بعدا که پسرعموم ماجرا را برایم تعریف کرد تا دو روز افسرده بودم از این سوتی تاریخی!






تاریخ : شنبه 91/2/30 | 8:7 صبح | نویسنده : سیدسعیدبهروزجزین | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • بی بی مارکت
  • ttp://www.bachehayeghalam.ir/sitefiles/bgh_sound_player.php">