هر کسی چیزی می گوید. اما من مانده ام با خاطرات زیبای کودکی ...
آن روزهایی که خانه مان را چراغ علاالدین گرم می کرد. آن روزها که کپسول گاز را نوک پایمان در کوچه ها غلط می دادیم. آن موقع که کارخانه بدور از قول و قرار کار می کرد و صبح ها چغندر پخته شده در آهک می خوردیم.آنروزها که کرسی داشتیم و 10 نفر زیرش جا می شدیم. آنروزها که پیرمردهایمان چپق می کشیدند. آنروزها که اگر نم آفتابی می زد در سوز زمستان کنار دیوار برآفتاب می نشستیم. آنروزها که بچه ها تیلون بازی می کردند.آنروزها که تلوزیون سیاه و سفیدمان با کلی برفک شب های یک شنبه ورزش و مردم را نشان می داد. آن روزها که کتانی سفید چینی می پوشیدیم و پدرمان گیوه داشت و مادر بزرگ گالش...
آن روزها که همه چیز زیادی نداشتیم و سنجد می خوردیم زمستان هایش چقدر پر از برف بود. یادش بخیر آن روزها که خبری از ایزوگام نبود..
چه شبهایی بالای پشت بام زیر بارش برف برف پارو کردیم و از همان بالای پشت بام برای دوستان و همسایه هایمان گوله برفی اندداختیم....
برگرفته از وبلاگ شازند